Saturday, December 27, 2008

دندون


نه عزيزم هنوز نميتوني بشيني. فقط چند دقيقه كوتاه به مبل تكيه داديمت تا ازت عكس بگيريم

لثه هان ميخاره و آب دهنت زياد شده و اينا نشانه هاي دندون در آوردنه. تو قبلا هم مدام دستت را ميخوردي واي به حال الان كه خارش لثه هم اضافه شده

هفته ديگه چهار ماهت تموم ميشه و بايد واكسن بزني و من از الان عزا گرفتم

ميتوني غلت بزني و واسه خودت بازي ميكني و با عروسك هات و عكست تو آينه حرف ميزني

جيغ زدن ياد گرفتي و وقت و بيوقت يهو جيغ ميزني اون وقت من دوان دوان ميام سراغت كه ببيبنم فريادت از خوشحاليه يا از ناراحتي




Thursday, December 18, 2008

زمان



زمان چقدر زود ميگذره عزيزم. كاري ندارم كه سخت يا آسون ميگذره فقط خوب ميدونم كه خيلي سريع ميگذره

پارسال اين موقع تو يه نقطه كوچيك تو دلم بودي و من با اينكه منتظرت بودم از وجودت مطمئن نبودم و امسال كنارم هستي و سه ماه و نيمه شدي و سال ديگر اين موقع 15ماه هستي. حرف ميزني و راه ميري و خونه را به هم ميريزي و سال بعد و سالهاي بعد به سرعت ميگذرند و من از الان نگران روزي هستم كه ما رو ترك كني و دنبال سرنوشتت بري


Tuesday, December 16, 2008

آرامش

ميدوني آرامش واقعي يعني چي عزيزم؟

اينه كه خونه گرم باشه
ني ني راحت خوابيده باشه
شامت حاضر باشه
و يه فنجون قهوه داغ داشته باشي و كنار شومينه به برف بيرون پنجره نگاه كني و به هيچ چيزي فكر نكني

اين روزها آرزوهاي من خيلي كوچك شده اند


Monday, December 15, 2008

سه ماه و سه روز



قد : 60 سانتي متر
وزن: 6 كيلو و200گرم
دور سر:42 سانتي متر


Wednesday, December 3, 2008

خواب



عاشق اينم كه وقتي تو بغلم خوابيدي و سرت به سينه ام تكيه داده شده بهت نگاه كنم. معصوم تر از هميشه ميشي و من از ديدنت سير نميشم




Sunday, November 30, 2008

داري سه ماهه ميشي



كوچولوي عزيزم
داري حسابي بزرگ ميشي. كمتر بد قلقي ميكني و ساعت هاي خواب و بيداري ات منظم تر شده. البته هنوز هم قابل پيش بيني نيستي ولي بازم يك كم ميتونم براي كارام برنامه ريزي كنم. چند روز ديگه سه ماهت هم تموم ميشه و وارد سه ماهه دوم زندگي ات ميشي

كلي چيزاي تازه ياد گرفتي. ديروز براي اولين بار با صداي بلند خنديدي و اينقدر خودت هم خوشت اومده بود كه مدام ميخنديدي و از صداي خودت لذت ميبردي ولي تا رفتم دوربينو آوردم كه ازت فيلم بگيرم ديگه خسته شده بودي و ساكت بودي و حالا منتظرم كه بازم بخندي و قول ميدم ايندفعه ازت زود فيلم بگيرم

امروز براي اولين بار من و تو با هم رفتيم بيرون(بجز اوندفعه كه با آژانس رفتيم دكتر)چون ايندفعه گذاشتمت تو آغوش و پياده رفتيم خريد. يه سري خريد خورده ريز داشتم كه خيلي وقت بود بايد انجام ميدادم و به كسي هم نمي تونستم بگم كه برام بخره. امروز هم كه ديدم هوا خوبه دلم را زدم به دريا و رفتيم. البته خيلي خسته شدم ولي تجربه خوبي بود و تو هم خوشت اومده بود و به همه جا نگاه ميكردي و سر آخر هم خوابت برد

ديگه آدمهاي جديد را هم تشخيص ميدي و وقتي مهمون مياد فقط نگاش ميكني. راستي ديگه بعد از حموم هم زياد گريه نميكني. وقتي باهات حرف ميزنم جوابمو ميدي و بهم ميخندي و بابايي را هم ميشناسي و عكس العمل نشون ميدي

يه سري عكس هاي جديد هم ازت گرفتم كه بزودي ميزارم اينجا



Sunday, November 16, 2008

داري بزرگ ميشي



داري بزرگ ميشي
دل دردهات بهتره و شبها آرومتري
زود با مهمونها و افراد جديد جور ميشي و بغل همه ميري
واسه خودت تنها حرف ميزني و بازي ميكني و ديگه نمي خواهي همش تو بغل باشي
به تلويزيون خيلي علاقه نشون ميدي و همش به صفحه اش زل ميزني
حموم رفتن را خيلي دوست داري و تو حموم خيلي آرومي ولي بعدش وقت لباس پوشيدن گريه ميكني
منو ميشناسي و وقتي تو بغلم نيستي سرت را با حركت من مي چرخوني و با چشم دنبالم ميكني
خوشبختانه شيرم كافيه و فقط از شير من ميخوري و تا حالا غير از اون چيزي نخوردي
كلي لباسهاي خوشگل كادو گرفتي كه اميدوارم تا عيد اندازه ات بشه و بتوني بپوشي و بريم عيد ديدني و كلي عكس هاي خوشگل ازت بگيرم


Tuesday, November 11, 2008

دو ماه و يك هفته



قد:‌ 59 سانتي متر
وزن :5300 گرم
دور سر :39 سانتي متر


شير



راستش تو همه جور موقعيتي بهت شير داده بودم از جمله وسط بيمارستان و تو ماشين وسط شهر، بجز در حين وبگردي كه به سلامتي اون را هم تجربه كرديم



Sunday, November 9, 2008

اولين ها


اولين سفرت را رفتي
اولين واكسن را زدي
اولين بار تب كردي
اولين خريد را با هم رفتيم
اولين مهماني را رفتي

وحالا باز باهم تنها شديم



Sunday, October 12, 2008

چهل روزه شدي عزيزم



سلام كوچولوي عزيزم
خيلي وقته نيومدم اينجا كه باهات حرف بزنم. راستش خودت نذاشتي و من ميخوام الان برات بگم كه اين مدت چكارها كرديم

اول از همه بگم كه وقتي يك ماه شدي ماماني (مامان من) برگشت شمال و ما با هم تنها شديم. خيلي سخت بود به تنهايي از عهده همه كارها بر اومدن. نه مي تونستم به موقع غذا بخورم و نه مي تونستم براي كاري برنامه ريزي كنم چون هر لحظه ممكن بود تو بيدار بشي و شير بخواي يا اينكه از صدايي بترسي و از خواب بپري. چند روز قبل از اينكه يه ماه بشي دل دردهاي شبانه ات شروع شد و همراه اون بيقراري ها و گريه هات كه من نميدونستم بايد چكار كنم. شربت گريپ ميكچر(نميدونم درست نوشتم يا نه) بهت ميدادم ولي زمان آروم گرفتنت كوتاه بود و دوباره شروع ميكردي به گريه كردن تا اينكه از خستگي خوابت ميبرد و تمام مدت گريه هات من و بابايي تو رو روي شكمت ميگرفتيم و نوبتي راه ميبرديم تا كمي آروم بگيري

وقتي يه ماه شدي رفتيم دكتر . قد و وزنت خيلي خوب بالا رفته بود قد 55 و وزنت 4300 گرم شده بود و دكتر گفت مشكل خاصي نداري و همه بچه ها اين حالت را از حدود يك ماهگي پيدا مي كنند و چون خوب وزن گرفتي و قدت بلندتر شده جاي نگراني نيست. ولي يك داروي ديگه داد كه گفت قويتره و از امشب اونو بهش بدي كه زودتر دل دردت خوب بشه. ما هم با هزار بدبختي دارو(colic aid) را پيدا كرديم (چون خارجي بود و گير نميومد) و از همون شب شروع كرديم . حالت بهتر نشد كه بدتر شد. گريه هات شديدتر شد و پاهاتو تو دلت جمع مي كردي و به هيچ وجه ساكت نميشدي.چند روز و چند شب را با بدبختي گذرانديم و تا اينكه يك شب كه حالت از هر شب بدتر شده بود و من تو رو تو بغل گرفته بودم و راه مي رفتم و همراهت گريه ميكردم و ديگه من و بابايي نميدونستيم چكار كنيم كه آروم بگيري رفتيم يك كلينيك شبانه روزي اطفال. دكتر مهربوني كه اونجا بود اول ما رو آروم كرد و گفت كه خيالمون راحت باشه هيچ مشكلي نيست و همه بچه ها تو اين سن اينجوري ميشن و چاره اش هم علاوه بر داروها بغل كردن و رو شكم گرفتن و راه بردن ، گذشت زمانه و سن بچه ها هر چه بالاتر بره بهتر ميشن. بعدش يه داروي ديگه داد و گفت سه شب متوالي بهت بديم و كم كم بهتر ميشي.ما هم كه كمي خيالمون راحت شده بود برگشتيم خونه و از فرداي اون شب داروي قبلي را قطع كرديم تا شب داروي جديد را بهت بديم و خيلي جالب بود چون هنوز داروي جديد را بهت نداده بوديم آروم گرفته بودي و حتي شب هم زياد بيقراري نكردي و كل روز را راحت خوابيدي و ما حتي اون شب داروي جديد را هم شروع نكرديم. فهميدي چي شد؟ به اون دارو حساسيت داشتي و حالت را بدتر كرده بود و ما نفهميده بوديم تا اينكه قطعش كرديم. خدا را شكر كرديم كه زود فهميديم ولي خيلي دلمون برات سوخت و عذاب وجدان گرفته بوديم كه باعث شده بوديم تو بيشتر درد بكشي. خلاصه اينكه حالت بهتره و داروي جديد را هم كه بهت داديم بهتر شدي و كمتر بيقراري ميكني و كم كم خوب ميشي و ساعت هاي خوابيدنت هم منظم تر شده. البته بد جور بغلي شدي و وقتايي كه بيداري تنها نميموني و ميخواهي تو بغل باشي و عملا من و از كار و زندگي ميندازي ولي اشكال نداره قبل از هر چيز ميخوام كه سلامت باشي و ديگه درد نكشي

امروز هم 40 روزه شدي و بزرگترا ميگن كه از امروز كم كم بهتر ميشي و به محيط عادت مي كني و سيستم خواب و بيداري ات هم نظم بيشتري ميگيره و من دعا ميكنم كه اينطور باشه

(براي نوشت اين پست مجبور شدم چهار بار پاشم و بيام سراغت و دوباره برگردم و فكر كنم دو ساعت طول كشيد تا تونستم اين پست را تموم كنم) باورت ميشه؟



Thursday, October 2, 2008

ني ني لاي لاي



تو يه تصميمي گرفتي و من ميخوام اونو اعلام كنم. به جاي واژه مستهجن ني ني لاي لاي از اين به بعد از واژه ني ني جيغ جيغ استفاده كنيم!!!! (يه عكس هم در حال جيغ زدن در ني ني لاي لاي ازت گرفتم كه براي اينكه آبروت نره اينجا نميذارم ولي بعد كه بزرگ شدي حتما نشونت ميدم) ولي لازم به ذكره كه بابايي گفته تا وقتي تو ني ني جيغ جيغ نشيني نميبرميت مسافرت حالا خود داني عزيز من





Sunday, September 28, 2008

پانته آ و عروسكش



داري كم كم بزرگ ميشي. مامانم هنوز اينجاست ولي قراره ديگه تا آخر هفته برگرده شمال و منو تو تنها ميشيم و اميدوارم بتونيم با هم كنار بياييم. هر چند تو دختر خوبي هستي و از اول قول دادي كه منو زياد اذيت نكني

الان هم كه اومدم پاي اينترنت و با خيال راحت دارم وبگردي ميكنم تو رو پاي مامانم راحت خوابيدي و جالبه كه بدوني وقتي رو پاش ميخوابي ديگه دلت نمي خواد بيايي پايين و تا وقتي گشنه نشدي اصلا بيدار نمي شي و اينقدر راحتي كه آدم باورش نمي شه و من از الان عزا گرفتم كه وقتي مامان بره من چيكار كنم كه همينجوري راحت بخوابي

اين چند روز سرما خورده بودم و زياد حالم خوب نبود و تو هم بيقراي ميكردي ولي الان هر دومون بهتريم



Saturday, September 20, 2008

دخترك خوب من

دختر كوچولوي خوب من
فكر ميكردم وقتي بدنيا ميايي مستقل هستي البته ميدونستم به من احتياج داري ولي فكرشو نمي كردم كه بدون من نتوني زندگي كني. فقط تو بغل من آروم ميگيري. فقط با شير منه كه سير ميشي. فقط در كنار منه كه راحت ميخوابي
وقتي ميخوابي دلم برات تنگ ميشه و ميشينم و نگاهت ميكنم كه چقدر مظلوم و بيدفاع خوابيدي و از اطرافت خبر نداري و ميدوني كه من مواظبت هستم
دختر خوبي هستي و اذيتم نميكني. سر ساعت پاميشي و شير ميخوري و بازم ميخوابي. مگر اينكه دل درد داشته باشي كه گريه كني و بيقرار باشي. تا حالا دو بار پيش دكترت رفتيم و گفته كه همه چيز مرتبه و سالم هستي. اميدوارم هميشه سالم و سلامت باشي و ما هم بتونيم مامان و باباي خوبي برات باشيم
دوستت داريم و مراقبت هستيم و تمام سعي مان را براي خوشبختي تو ميكنيم عزيزم
.

Tuesday, September 16, 2008

اولين عكست


پانته آ يك روزه در بيمارستان
قد: 51 سانتي متر
وزن: 3300 گرم
دور سر: 34 سانتي متر
دور سينه :33 سانتي متر
.

Wednesday, September 10, 2008

پانته آ



دختر عزيزم پانته آ

هفته پيش روز چهارشنبه ساعت ده دقيقه به نه روز سيزدهم شهريور به روش سزارين توسط دكتر شمشير ساز در بيمارستان مهراد تهران بدنيا اومدي و الان هشت روزه هستي

به خونه كوچيك ما خوش اومدي عزيزم



Tuesday, September 2, 2008

فردايي به ياد ماندني



از تو بخاطر همه چيز ممنونم - از اين كه به مامان كمك كردي تا اين دوران رو راحت پشت سر بگذاره - از اينكه با رفتار خوبت اضطراب رو از مامانت گرفتي و از اين كه به اون حس زيبايي با آرامش خاطر دادي - نشون دادي كه دختر خوب بابا و مامان هستي و از همه مهمتر اين كه روي پدرت رو زمين نگذاشتي و درخواست اون رو انجام دادي .
دخترم ! نمي دونم آينده چيه ولي هر چي كه هست اميدوارم فردا روزي باشي كه در اون عشق من و مادرت با گل وجود تو سر زنده تر بشه - عزيزكم اميدوارم به سلامت پا به اين دنيا بگذاري و ما هم بتونيم كمكت كنيم تا به اونچه خودت مي خواي برسي
تا فردا بينهايت مشتاقم و منتظر



تا فردا



دختر عزيزم ديگه با هم بودنمون به اين صورت داره تموم ميشه. فردا صبح ميريم بيمارستان و تو بدنيا ميايي و ديگه يه جور ديگه با هم بايد زندگي كنيم. ديگه هر وقت خودت گشنه شدي غذا مي خوري و هر وقت كه دلت خواست مي خوابي و مي توني از هر چي كه خوشت نياد اظهار نظر كني. مجبور نيستي تمام و كمال تابع من باشي و هر كاري كه من مي كنم تو هم انجام بدي. از يه جهاتي خوبه و از يه جهاتي هم سخته. ديگه داري وارد يه زندگي مستقل ميشي و مجبوري كه خودت با مشكلاتت مبارزه كني و نمي توني خودتو تو شكم من قايم كني و منتظر بشي تا ببيني كه من چكار ميكنم

اين چند ماه را با هم خوب گذرانديم و تو خيلي دختر خوبي بودي. گرچه اين چند ماه آخر خانه نشين شدم ولي در كل همه چيز به خوبي گذشت. زياد چاق و زشت نشدم. ويار سخت نداشتم. پوستم خراب نشد و شكمم ترك بر نداشت و به كارهاي روزمره خودم تا همين امروز تونستم خودم برسم. اميدوارم بعد از اين هم همينقدر دختر خوبي باشي و روال زندگيمو زياد بهم نزني و خوب و سالم و آروم بزرگ بشي و دل من و بابايي را شاد كني

راستي مامانم و عمه كوچيكه تو اينجان براي مراقبت از ما دوتا. همه دور و بريها هم امروز زنگ زدند و حالمونو پرسيدن. همه دوستت دارن و منتظرتند كوچولوي من و من هم از همه بيشتر. پس تا فردا كه ببينمت و بغلت كنم خداحافظ



Saturday, August 30, 2008

هفته آخر



هفته آخره و من حسابي خسته ام. همه ميگفتن كه ماه آخر خيلي سخت ميگذره ولي من خوب بودم و زياد با قبل تفاوتي نداشتم ولي حالا كه تو روزهاي آخر بسر مي برم، انگاري هر ساعت به اندازه يه روز ميگذره. همش خسته ام و درد دارم. حتي ديگه با دراز كشيدن هم راحت نيستم و خستگي ام كم نميشه. همش عصبي هستم و معده ام همش منقلبه و نمي تونم بشينم و راه برم و خم و راست شدن برام دردناكه. فقط به اين اميد هستم كه چند روز بيشتر نمونده ولي در عين حال استرس اينم دارم كه وقتي تو بيايي چي ميشه؟ چه جور نوزادي هستي و من چطوري ميتونم ازت مراقبت كنم؟ خيلي كارهاست كه بلد نيستم و بايد ياد بگيرم اونم كارايي كه آموختني نيست و بايد با تجربه بدست بياد. اين چند ماه را كه با هم خوب گذرانديم و اميدوارم از پس بقيه اين راه سخت هم بتونم بر بيام



Wednesday, August 20, 2008

چه شكلي هستي؟



اين روزها همه حال تو رو مي پرسند و همه مي خواهند بدونند كه تو كي ميايي. بالاخره از ديروز ميتونم به همشون تاريخ دقيق بگم. ولي جالبه ميدوني سوال بعدي اكثرشون چيه؟ همه مي گن كه فكر ميكني چه شكلي بشه؟ آخه من از كجا بدونم؟ بابايي ميگه تو شكل من ميشي ولي خودم فكر ميكنم كه قيافه ات مخلوطي از چهره ماها بشه ولي يه چيزو تقريبا مطمئنم و اونم اينه كه چشات رنگي ميشه. آخه ما هر دو طرف فاميل چشم هاي رنگي زياد داريم و هر كسي هم كه تا حالا خواب تو رو ديده با چشاي روشن و موهاي تيره ديده. ديگه زياد نمونده، اين دو هفته را هم صبر كنند جوابشونو مي گيرند. ولي قبل از هر چيز مي خوام كه سلامت و آروم باشي عزيز كوچولوي من اگه خوشگل هم باشي كه بهتر




Tuesday, August 19, 2008

فقط 2 هفته ديگه



خوب ديگه عزيزم ديگه داريم به آخرهاي راهمون نزديك ميشيم. فقط 2هفته مونده كه تو بدنيا بيايي. امروز دكتر بودم و تاريخ دقيق بهم داد. اگه خدا بخواد و قبلش مشكلي پيش نياد تاريخ تولدت 13شهريور ميشه

اوضاع و احوال رشدت هم خوب بود و كلا همه چيز داره روال عاديشو طي مي كنه. فقط ميمونه بيخوابي ها و خستگي هاي من كه اونم تو ماه آخر طبيعيه و جاي نگراني نداره.وضعيت قند و فشار خونم نرماله و ورم غير عادي ندارم و اضافه وزنم هم كاملا طبيعي بود(حدود 7كيلو از اول بارداري) كه هم دكتر خودم و هم دكتر تغذيه راضي بودند. اميدوارم اين دو هفته هم همه چيز به خوبي پيش بره و تو بيايي و خانواده كوچيك ما تكميل بشه

راستي يادم رفت بگم . بابايي اينقدر خوشحاله و روز شماري مي كنه و بيصبرانه منتظرته كوچولوي من. من هم همينطور


Monday, August 11, 2008

پذيرش بيمارستان


بعضي وقتا دراز ميكشم و باهات خلوت ميكنم. به حركتهات دقت مي كنم و باهات حرف ميزنم. راستش دلم نمي خواد اين روزهاي قشنگ به اين زودي تموم بشه، ولي خوب هر چيزي يه زماني داره و مهلتش به پايان ميرسه ولي مطمئنم بعدا هم ميتونيم روزهاي خوبي با هم داشته باشيم .

ديروز نوبت دكتر داشتم و همه چيز مرتب بود. صداي قلب كوچولوت را كه تند تند ميزد شنيدم و كلي ذوق كردم. اين روزها كه اينقدر من و تو به هم وابسته هستيم خيلي قشنگه. ولي تو خيلي بايد صبر كني تا بتوني بفهمي كه من چي ميگم


دكتر نامه پذيرش بيمارستان را بهم داد. هنوز حدود سه هفته تا تولدت مونده ولي گفت كه ممكنه هر لحظه دردهام شروع بشه كه در اين صورت بايد برم بيمارستان و تحت نظر باشم. اميدوارم كه اين چند هفته هم بدون مشكل پيش بره و تو به موقع بدنيا بيايي و خانه كوچك ما را غرق شادي و روشنايي كني.


Sunday, August 3, 2008

بالاخره تمام شد



بالاخره تمام شد. نه تو هنوز بدنيا نيومدي عزيزم فقط جمع و جور كردن خونه و تغيير دكوراسيون و چيدن وسايل تو تموم شد. هنوز يك ماه مونده و من و بابايي شمارش معكوس را براي ورود تو شروع كرديم



Sunday, July 27, 2008

خدا را شكر به خير گذشت



امروز صبح نوبت دكتر داشتم. حالم خوب بود ولي خيلي خسته بودم و بابايي هم كار داشت و نمي تونست با ما بياد و با آژانس رفتم. همه چيز مرتب بود . سونوگرافي هم انجام دادم كه وضعيت خوبي داشتي و حسابي بزرگ شدي. الان وزنت 2300 گرم شده و هفته 34 هم تازه شروع شده. با خوشحالي از مطب اومدم بيرون و راستش ديگه احساس خستگي نمي كردم .. چون تو را ديده بودم و خيلي شارژ شده بودم و تصميم گرفتم كه با تاكسي بيام خونه و ديگه آژانس نگيرم. خلاصه كنم عزيزم جايي كه از تاكسي پياده شدم تا خونه حدود 10 دقيقه پياده روي داشت و من داشتم خيلي آروم قدم زنان به سمت خونه مي رفتم كه يهو پام رفت تو يه چاله كوچولو و من به جلو پرتاب شدم و فقط تونستم با دستهام خودم رو نگه دارم كه كامل رو زمين نيفتم و با دستها و زانوهام محكم خوردم زمين ولي خوشبختانه به شكمم ضربه نخورد و هنوز تا زمين فاصله داشت . خيلي ترسيدم ولي وقتي خيالم راحت شد كه به تو آسيبي نرسيده به آرومي بلند شدم و راه افتادم . چند دقيقه اي بيشتر تا خونه فاصله نداشتم ولي زانوهام خيلي درد مي كرد و بالاخره هر جور بود خودم را به خونه رسوندم و باز هم خدا را شكر كردم كه اتفاق بدي نيفتاد ولي خودمونيم حسابي ترسيده بودم و تازه هنوز هم به بابايي نگفتم كه زمين خوردم. صبر مي كنم تا شب كه مياد خونه بهش بگم كه ببينه هر دومون سالميم و نگران نشه



Sunday, July 20, 2008

يك ماه و نيم ديگه مونده تا تو بيايي



دختر عزيزم سلام
چند وقته اينجا نيومدم و باهات حرف نزدم. آخه مهمون داشتم و نميرسيدم زياد بيام اينجا. نشستن برام سخته و بيشتر سعي ميكنم استراحت كنم

چند وقت پيش رفتم دكتر. تو خوب و سلامت بودي و سخت ورجه وورجه ميكردي. ميدوني عزيزم خيلي برام جالبه آخه حركت هات محكم و واضح شده و بيشتر وقتا از رو لباسم مشخصه كه دقيقا كجايي و داري كدوم طرفي ميچرخي. نمي دوني بابايي چه ذوقي ميكنه وقتي تكون هاتو ميبينه

راستي رفتيم بقيه چيزايي را كه لازم داشتي خريديم و الان منتظر كمدت هستيم كه برسه و وسايلتو بچينيم. البته هنوز يه چيزايي مونده كه اونا رو هم كم كم ميخريم ولي وسايل اصلي را گرفتيم

الان تو هفته 33هستيم و اين يعني حدود 1.5 ماه ديگه مونده كه به ما ملحق بشي. از الان روز شماري ميكنيم و منتظرت هستيم و اميدواريم كه بتونيم مامان و باباي خوبي برات باشيم عزيز كوچولوي من





Sunday, July 6, 2008

خريد

· خريد براي تو را شروع كرديم و فعلا يه تخت و پارك – كالسكه و كرير و يه سري شيشه شير و اين جور چيزا خريديم

· هنوز اتاقت را مرتب نكرديم براي همين وسايلت را باز نكرديم تا بقيه چيزها رو هم بخريم و بتونيم اتاقتو بچينيم

· تخت و كالسكه و اين سري لوازم را نارنجي و طوسي خريديم و بقيه چيزها از جمله چند تا لباس سرهمي و شيشه شير و حوله را صورتي و سفيد

· امروز هم باز ميخواهيم بريم و كمد برات ببينيم

· پس فردا باز نوبت دكتر دارم تا وضعيتت را بررسي كنه

· اميدوارم از لوازمت خوشت بياد عزيزم


Sunday, June 29, 2008

خيلي خسته ام



خيلي خسته ام. بيشتر وقتا درد دارم. خم و راست شدن برام سخته و پياده روي(اگه برم ) برام خيلي دردآوره. همش تو خونه هستم و فقط كارهاي عادي و سبك ميتونم انجام بدم. دكتر گفته همه اينها طبيعيه و بايد اين دو ماه باقي مانده را هم تحمل كنم. چون بچه سنگين شده و بهم فشار مياد و اينها هم همه عوارض همين مسئله است. ولي در كل ظاهرم و وضعيتم به نسبت خوبه. چهره ام تغيير نكرده و اصلا ورم ندارم. خيلي سنگين نيستم و كمر درد ندارم

خدا را شكر. ميتونست وضعيتم از ايني كه هست بدتر باشه. پس به همين شرايط راضي هستم و منتظر


Wednesday, June 25, 2008

ني ني من حالش خوبه



ديروز دكتر بودم و سونوگرافي كردم. همه چيز مرتب بود. رشدت به اندازه بود و وزنت هم در هفته 29 كه هستيم 1300 گرم بود كه خيلي خوبه و دكتر مي گفت تو بچه درشتي هستي. راستش من كمي مي ترسيدم آخه شكمم زياد بزرگ نشده و وزن هم تو اين يك ماه اضافه نكرده بودم و مي ترسيدم كه تو خوب بزرگ نشده باشي كه خدا را شكر نگراني ام بيمورد بود. دفعه ديگه كه بريم دكتر احتمالا سونو گرافي سه بعدي و رنگي انجام ميده و ميتونيم ببينيم كه تو الان دقيقا چه شكلي هستي

Wednesday, June 11, 2008

سه ماهه سوم



فردا هفته 27 بارداري تموم ميشه و سه ماهه سوم شروع ميشه. ميدوني يعني چي كوچولوي من؟ دو سوم راه رو با هم اومديم و تنها يك سوم از اون مونده. البته بزرگترها ميگن اين سه ماه از بقيه سخت تره. ولي ميدونم كه تو دختر خوبي هستي و همينطور كه تو اين شش ماه اذيتم نكردي تو بقيه را هم نميذاري بهم سخت بگذره. حسابي بزرگ شدي . از كجا ميدونم؟ خوب شكمم كمي بزرگتر شده و لگدهات محكم تر از قبل هستند . تازه بعضي وققتا سكسكه هم ميكني
دوستت دارم عزيز كوچولوي من و بيصبرانه منتظرت هستم


Saturday, May 31, 2008

روزانه

· حال هر دومون خوبه. چند روز پيش دكتر بودم . سونو گرافي نكرد ولي از رو شكمم وضعيتت را بررسي كرد و صداي قلبتو شنيد و گفت همه چيز مرتبه و تاريخ تولدت هم اواسط شهريوره.

· بابايي دوست داره اين چند روز تعطيلي كه در پيش هست بريم شمال. ولي من ترجيح ميدم خونه بمونيم. آخه دلم نمي خواد به هيچ وجه حتي چند درصد مشكلي براي تو پيش بياد عزيزم.

· لگدهات بيشتر و محكمتر شده و من كاملا در هر وضعيتي باشم حسشون ميكنم ولي هر وقت بابايي را صدا ميزنم كه اونم حركت هاتو حس كنه تا طفلكي دستشو ميذاره رو شكمم ساكت ميشي و اصلا تكون نمي خوري. طفلكي بابايي دلم براش خيلي سوخت.

· هنوز برات خريد نكرديم. داريم درباره تغييرات كلي كه تو خونه ميخواهيم بديم فكر مي كنيم و وقتي به نتيجه قطعي برسيم ميريم واسه خريد.



Wednesday, May 21, 2008

احساس


اگه ميدونستم بارداري اينقدر احساس قشنگيه و باعث ميشه هم خودت بيشتر از قبل به خودت اهميت بدي و طرز نگاه اطرافيانت هم بهت اينقدر تغيير مي كنه... خيلي زودتر از اينها باردار ميشدم


Sunday, May 18, 2008

فوتبال



فكر كنم تو حسابي فوتبال دوست بشي بس كه من اين چند وقت همش فوتبال ديدم. جالبه بدوني كه همراه من هيجان زده ميشي و حسابي لگد ميزني



Wednesday, May 14, 2008

خوبيم


خوبيم و مشغول كارهاي عادي روزانه. الان هم 2 روزه بابايي كه از سر كار مياد خونه با هم ميريم و يه مسافت كوتاه قدم ميزنيم و يه هوايي عوض ميكنيم و بر ميگرديم. هوا اين روز ها خوبه همه ميگن كه تو هواي تازه احتياج داري ولي تقصير خودته كه نمي تونم زياد برم بيرون و بهت هواي تازه بدم. آخه بدتر از همه الان كه بهاره آلرژي من هم شديد شده و روزهايي كه باد مياد حتي نميتونم پنجره ها رو باز كنم چون مرتب عطسه ميكنم و بيني ام ميخاره

تو ولي تا اونجا كه من حس ميكنم خوبي و حسابي مشغولي چون مرتب تكون هاتو حس ميكنم و مي فهمم كه حالت خوبه .من هم زياد وزنم اضافه نشده و از ماه اول بارداري تا الان كه تو هفته 23 هستيم كلا 4 كيلو اضافه وزن پيدا كردم كه نرماله نه كمه و نه زياد. خدا را شكر. ولي شكمم بزرگ و گرد شده و حالا از زير مانتو هم معلومه تو با مني



Thursday, May 8, 2008

كتاب



دوتا كتاب كوچولو خريدم. خيلي جالب هستند. اسمشون پدر و دختر و اون يكي مادر و دختره. توصيه هاي كوتاهي درباره تربيت و نحوه برخورد والدين با دختر كوچولوها داره. من كه خيلي خوشم اومد



Sunday, May 4, 2008

پشيماني



من چند روز پيش مامان بدي شدم و تو را اذيت كردم. نه اينكه مستقيما اذيتت كنم. نه. ولي با بابايي حرفم شد و به جاي اينكه كوتاه بيام و بحث و جمع كنم منم جيغ و داد كردم و بعدش هم كلي گريه كردم. تو هم جمع شده بودي يه طرف شكمم و سفت شده بودي و تكون نمي خوردي. ميدونم كه ترسيده بودي و چيزي نمي گفتي. بعدش خيلي پشيمون شدم و اعصابم خورد شد. آخه اگه من ناراحت هستم و بد اخلاقي مي كنم تو كه تقصير نداري كه اينقدر بترسي و اذيت بشي. به خودم قول دادم كه ديگه ناراحتت نكنم و اميدوارم كه بتونم سر قولم بمونم . البته بابايي هم بايد همكاري كنه و اينقدر سر به سر من نذاره. حالا منو ميبخشي كوچولوي عزيزم؟



Tuesday, April 29, 2008

كمردرد و بيخوابي

دختر عزيزم
خسته ام . كمرم درد ميكنه. همش دلم ميخواد به پشت بخوابم. ولي بزرگترا ميگن برات ضرر داره و من تو رختخواب از اين پهلو به اون پهلو مي غلتم و حسابي خسته ميشم تا خوابم ببره. فعلا بدترين حالت بعد از دردهام اين سرگرداني هنگام خوابيدنه كه اذيتم ميكنه. كاش خودت بهم ميگفتي كه از به پشت خوابيدن من اذيت نمي شي و ميذاشتي اون جور كه راحتم دراز بكشم و به كمر خسته ام آرامش بدم
با همه اينها دوستت دارم و دردهايم را به عشق تو و وجود توست كه تحمل ميكنم

Saturday, April 26, 2008

هفته بيستم


ديروز هفته بيستم بارداري ام تموم شد. ميدوني يعني چي عزيزم؟ يعني اينكه زمان بارداري كه كلا 40 هفته است نصف شده. آره كوچولوي عزيزم من و تو نصف راه را با هم اومديم و حالا نيمه دوم راهمون شروع ميشه

حالم خيلي بهتره. ديروز مامانم برگشت شمال. بابا هم كه سر كاره و من و تو باز با هم تنها شديم. مي تونم به كارهام برسم ولي هنوز نشستن طولاني برام سخته. ولي وقتي ميشينيم پاي كامپيوتر و مودم را روشن ميكنم بلند شدن به مراتب سخت تره!!! حالا ببينيم كدوممون پيروز ميشيم من يا تو كه لگد هاي كوچك ميزني تو دلم و ميگي كه خسته شدي؟


Wednesday, April 23, 2008

مواظب خودت باش


ديروز دوباره رفتم دكتر براي اينكه ببينه حال هردومون خوبه يانه. اوضاع مرتبه ولي من هنوز هم بايد استراحت كنم البته استراحت مطلق نه ولي فعلا تا ده روز ديگه هم از خونه نرم بيرون . ديروز هم تا رفتيم و برگشتيم با اينكه خيلي معطل نشديم خيلي خسته شدم و كمي هم درد داشتم

نميدونم تقصير توئه يا اينكه من از خونه موندن و هيچ كاري نكردن خسته شدم يا اينكه به خاطر تغييرات هورمونيه كه من چند وقته بيحوصله و بداخلاق و زود رنج شدم. خلاصه اينكه روحيه ام زياد خوب نيست

مواظب خودت باش من هم مواظب خودم و تو هستم ولي زياد اذيتم نكن باشه ؟


Saturday, April 19, 2008

نامه يك پدر


سلام دختر عزيزم- ميدانم در راهي – از مسير طولاني مي آيي – من و مادرت نيز به تنهايي اين مسير را طي كرده ايم- سالها قبل پيش از آنكه كسي بداند. براي آمدن تو من ومادرت خيلي تعمق كرديم – مسايل مختلفي را ارزيابي نموديم – سعي كرديم همه چيز ميزان و درست باشد . ولي متاسفانه نشد. چيزهايي هست كه دست ما نيست و ما همچون قطره اي متاثر از جريان در حركتيم.
دخترعزيزم – روزها با خود راه مي روم و در دل باتو صحبت مي كنم . آرزويم اين بود كه روزي تو بيايي و وقتي كه شنيدم مسافر من تويي من و مادرت اشك شوق از چشمانمان سرازير شد . هر كه ما را ديد خنديد و به اين كه آرزوي دختر بودن مسافرمان را داشتيم متعجب ، ولي ما تورا برگزيديم و خدا نيز به ما لطف داشت و به گزينش ما احترام گذاشت.
تو آماده مي شوي تا در دنيايي پا بگذاري كه در آن مرزها تعيين كننده رفتارها ست. اينجا ايران است و تو بايد دراينجا زندگي كني. دين تو اسلام است و به اصطلاح تو مسلمان زاده اي .
دخترم پدرت مي ترسد. مي ترسد، وقتي كه محروميت زنان جامعه را مي بيند. مي ترسد وقتي مي بيند تو بايد اسير افكار موهن و افراطي كساني باشي كه جز محروميت چيز ديگري برايت ندارند. مي ترسد كه آرزوهاي جوانيت مثل ساير دختران نشكفته از سرما پرپر شود. ناراحت است وقتي كه در گرماي تابستان در خيابان راه مي رود و ناراحت تر از آن وقتي كه به استخر ميرود و مي بيند كه قادربه شنا كردن در كنارتو نيست.
تو آرزوي ساليان دور و نزديك پدر ومادرت هستي و اينها را مي نويسم كه بگويم چقدر دوستت دارم.
دخترم مرا مقصر اين تبعيض ندان. دين را مقصراين تبعيض ندان.
دخترم سعي مي كنم تو را با افكار والا پرورش دهم كه به زن بودنت افتخار كني. زن بودن افتخاري است كه مرد بودن نيست. اينرا پدرت از ته دلش مي گويد. نمي گويم فمنيست ! نه هرگز نمي گويم زيرا اين تفكر منشاء افراط مردانه و زنانه است. مي گويم انسان باش . اسمت را برگرفته از اسامي زنان كشورت ايران گزيده ايم چرا كه به ايراني بودنت افتخار كني و بداني كه زنان ايران زمين چون شيرايستاده اند.
دخترم پدرت كشورش را دوست دارد و وطن پرستي را ركن اعتقاداتش قرار داده. عزيزكم من دين را انتصابي نپذيرفته ام بلكه اكتساب نموده ام و اميدوارم تو نيز دين را اكتساب نمايي. دين ما دين عشق است و زيبايي و زن مظهر عطوفت و عشق. كساني كه با استفاده از دين به زن ظلم مي كنند در اصل به مظهر عشق الهي ظلم مي كنند و قطعا خدا وند آگاه به اين ظلمي است كه آنان مي كنند.
دختر زيباي من – پدر دوستت دارد چون تو را مظهر لطف الهي مي داند – دوستت دارد چون تو را بزرگترين نعمت زندگيش مي داند كه بر آن شكري لازم گرديده است.
وقتي كه در خيابان راه مي روم و دختراني كه تو روزي به سن آنها خواهي رسيد را مي بينم – وقتي اضطراب آنها را در نبايدهاي درست و غلط جامعه مي بينم دلم نا خدا گاه نگرانت مي شود. مي ترسم كه تو تحملت كم باشد و مرا مقصر بخواني

به هر حال خدايي كه تو را به من داد تو را بيشتر از من دوست دارد و مراقب تو خواهد بود ولي چه كنم كه من يك بشرم يك پدر و مثل همه پدران نگران تو.


تو دختري عزيزم

مدتها بلاگر فيلتر بود و نميتونستم بيام اينجا. امروز كاملا اتفاقي صفحه را باز كردم و حالا كلي حرف نگفته دارم كه بهت بگم

تو تعطيلات عيد حالم خوب بود و مشكل خاصي نداشتم فقط وقتي طولاني مي نشستم دلم و پهلوهام درد مي گرفت و مجبور ميشدم برم كمي استراحت كنم. حتي تو مهموني.

هفته پيش چند روز با بابايي رفتيم شمال .آخه به خاطر شلوغي راه ها و ترافيك ديد و بازديد عيد را تهران مونده بوديم و هفته پيش رفتيم كه خانواده ها را ببينيم چون اگه من سنگينتر بشم بعدش ديگه مسافرت برام مشكل خواهد بود. همه حال تو را مي پرسيدند و كلي تحويلمان گرفتند.

بعد از اينكه برگشتيم نوبت دكتر داشتم و در سونوگرافي مشخص شد كه تو دختري. نميدوني چقدر خوشحال شدم و گريه ام گرفته بود. بابايي هم همينطور بود و چشماش پر اشك شده بود. آخه خودمونيم ما بيشتر دوست داشتيم كه دختر باشي

ولي خوشحالي ما بعد از چند دقيقه جاشو به نگراني داد و دكتر گفت كه دهانه رحم پيش از موعد باز شده و بايد هر چه سريعتر دوخته بشه وگرنه تو نميتوني اون تو بموني. خيلي نگران شديم ولي دكتر گفت مسئله مهمي نيست و به موقع متوجه شديم و همين فردا بيا بيمارستان تا عملت انجام بشه

فرداي اون روز به بيمارستان رفتيم و يه بيهوشي سبك گرفتم و عمل به خوبي پيش رفت. مامانم هم تا عصر از شمال رسيد و شب را تو بيمارستان پيشم موند و فرداش به خونه برگشتيم . بعد از چند روز استراحت مطلق حالا حالم خيلي بهتره و بايد چند روزه ديگه دوباره برم پيش دكتر تا مطمئن بشيم كه همه چيز مرتبه

راستي يه چيزو يادم رفت بگم. ديروز براي اولين بار تكونهاي كوچيكتو حس كردم اونهم دوبار ! خيلي جالب بود اينجوري حس ميكنم كه تو هم باهام حرف ميزني كوچولوي من

Tuesday, March 4, 2008

يه احساس قشنگ

چند روز پيش دوباره رفتم دكتر تا دكتر وضعيتت را كنترل كنه. حالت خوب بود و همه چيز مرتب بود. الان 6 سانتي متر قدته و دستها و پاها و كله ات هم كامله. خيلي جالب بود يه ني ني كامل ولي كوچولو بودي كه تازه دست و پا ميزدي و مي چرخيدي و به حركت دست دكتر كه دستگاه سونو گرافي را رو شكمم فشار ميداد عكس العمل نشان ميدادي. خيلي احساس قشنگي بود كه ميديدم يه موجود كوچولو داره تو شكم من شكل ميگيره و بزرگ ميشه. راستش دلم براي مادرهاي چندين سال پيش سوخت كه بايد نه ماه صبر ميكردند تا بچه شونو ببيند. اينجوري حس ميكنم كه خودتو ديدم و خيلي خوبه كه ميتونم مراحل رشدتو دنبال كنم و حركتهاتو ببينم و صداي قلبتو بشنوم. الان ديگه بيصبرانه منتظرم كه كمي بزرگتر بشي آخه اونايي كه بچه دارن ميگن قشنگترين احساس وقتيه كه خودم بتونم حركتهاتو حس كنم.

Tuesday, February 26, 2008

بهترم

اين روزها زياد خوب نيستم. چند روز پيش يك كم خونريزي داشتم و درد شكمي. راستش خيلي ترسيدم . همش دعا مي كردم كه بلايي سرت نيومده باشه. همش استراحت كردم و حالا خيلي بهترم . بابايي هم اين چند روز خونه بود و ازم مراقبت كرد. شنبه ديگه نوبت دكتر دارم و تا اون موقع همش دلم مثل سر و سركه ميجوشه تا اينكه مطمئن بشم تو حالت كاملا خوبه.

Tuesday, February 12, 2008

اين روزها


اين روزها حالم خوبه. به كارهاي عاديم ميرسم و مشكل خاصي ندارم. تهوع شديدي هم كه اكثر خانمهاي باردار دارند ندارم. فقط وقت مسواك زدن تهوع مي گيرم و به بوهاي مختلف هم بيش از اندازه حساس شدم كه طبيعيه و در كل اوضاعم بد نيست
فعلا برات هيچي نخريدم ولي هر وقت كه بيرون ميرم لباسها و وسايل بچه گونه رو نگاه مي كنم ولي بايد صبر كنم تا ببينم تو دختري يا پسري وبعدش برات خريد كنم آخه ميخوام تو هم نظر بدي
هر هفته روند رشدت را تو
ني ني سايت دنبال مي كنم و دقيقا مي بينم كه چطور داري كم كم شكل مي گيري و بزرگ ميشي
دوستت دارم كوچولوي عزيز من و اميدوارم بتونم مامان خوبي برات باشم


Saturday, February 9, 2008

تقويم



تقويم بارداري گذاشتم بالاي صفحه كه زمان باقي مانده تا تولدت را نشون ميده

Wednesday, February 6, 2008

دلم ميخواد


دلم ميخواد دختر باشي. چون:

مثل من ميشي.

ميتونيم با هم حرف بزنيم.

عقايدمون به هم نزديك باشه.

از چيزاي واحدي لذت ببريم مثل خريد و آشپزي.

درد همديگر رو درك كنيم.

با هم تا نيمه شب پچ پچ هاي زنونه داشته باشيم.

لباس هاي قشنگ بپوشي و از ظرافت و زيبايي ات لذت ببري.

از همه مهمتر ميتوني لذت زن بودن و مادر شدن را تجربه كني.


دلم ميخواد پسر باشي. چون:

هر كاري كه من به خاطر زن بودنم نتونستم انجام بدم تو انجامش بدي.

مرد كوچك من باشي.

آزاد و رها باشي و محدوديت هاي دخترها رو نداشته باشي.

هر چي دلت ميخواد بپوشي و هر چي دلت ميخواد بخوري.

اگه از دختري خوشت اومد صاف و پوست كنده بري بهش بگي.

موقع ازدواجت كه شد دغدغه انتخاب شدن نداشته باشي.



وقتي بزرگ بشي مي فهمي كه چرا اين حرفها رو بهت زدم عزيز من.


Saturday, February 2, 2008

154

چند روز پيش دوباره رفتم پيش دكتر. اما سرم شلوغ بود و نرسيدم بيام اينجا
حالت خوب بود. بزرگ شدي و الان يك سانتي متر هستي. صداي قلبت را هم شنيديم. 154تا در دقيقه ميزد ولي هنوز دست و پات تشكيل نشده. ولي مغز و قلب داري
همه خيلي دوستت دارند و مرتب بهم زنگ ميزنند و حالت را ميپرسند و هنوز خوشبختانه تهوع شديد ندارم و حالم كماكان خوبه فقط خيلي زود خسته ميشم و بايد زود به زود استراحت كنم وگرنه مشكل ديگه اي ندارم
اميدوارم وضعيتم همينجوري بمونه


Saturday, January 26, 2008

صورتي يا آبي؟


مامانم اومده ديدن تو. البته تو رو كه نمي تونه ببينه ولي اومده منو ببينه. برات هم يه سري لباس آورده كه خيلي كوچولو و خوشگلند ولي عدالت را رعايت كرده و همه را سفيد خريده . اگه به من بود هر چي بود و نبود صورتي مي خريدم ولي خوب عزيزم بايد چند ماه صبر كنم تا ببينم تو چه رنگي دوست داري. صورتي يا آبي؟

Friday, January 25, 2008

انتظار



سلام عزيزم
ميدوني ما الان چه روزهاي خوبي را با هم ميگذرونيم؟ پيش مني و هر جا ميرم باهام ميايي. با هم مي خوابيم و بيدار ميشيم و غذا مي خوريم. دلم نمي خواد اين چند ماه را با انتظار اينكه پس كي بدنيا ميايي و چه شكلي هستي و كي راه ميري و كي حرف ميزني خراب كنم. درسته هر مادري دوست داره كه زودتر بچه اش بدنيا بياد و بتونه اونو تو بغلش بگيره ولي من دوست دارم از همين دوران هم لذت ببرم. شايد هم چون الان خيلي كوچولويي و اذيتم نمي كني اينو ميگم. نميدونم .شايد بزرگتر كه بشي و من سنگين بشم از اين حالتم خسته بشم ولي فعلا كه همه چيز خوب پيش ميره. وسط هفته نوبت دكتر دارم تا ببينه چقدر بزرگ شدي. منم منتظرم كه بريم آخه دكتر گفت ايندفعه كه نوبتت هست ميتوني صداي قلبشو بشنوي. پس فعلا خداحافظ تا روزي كه صداتو بشنوم

Tuesday, January 22, 2008

دلم نمي خواد


دلم نمي خواد درباره بديهاي اين دنيا برات بگم
دلم نمي خواد درباره زشتي هاي دور و برمون برات بگم
دلم نمي خواد درباره مردم و بدجنسي هاشون بگم
دلم نمي خواد درباره حق كشي ها و نامردي ها بگم
دلم نمي خواد درباره جنگ و قحطي و خشم خدا بگم

درعين حال نمي خوام گولت بزنم.
آخه ميدوني عزيزم دنيا هم زشتي داره هم زيبايي‏ -هم مهربوني داره هم بدجنسي-هم مردي داره هم نامردي- هم جنگ و قحطي و خشكسالي داره و هم طبيعت زيبا و برف و بارون

پس فعلا فقط برات از خوبيها و قشنگيهاش ميگم. ميترسم اگه فقط بديهاشو بشنوي ديگه دلت نخواد بيايي و تو اين دنيا زندگي كني. خيلي وقت داري كه بعدا همشو خودت ببيني و تجربه كني. فقط اينا رو از قبل گفتم كه بعدا نگي چرا به من نگفته بودي و منو دروغگو بدوني. باشه عزيزم؟


Tuesday, January 15, 2008

اولين كادو- اولين عكس


خوشامد به ني ني


ديشب رفتيم دكتر. سونو گرافي كرد و گفت اوضاعت خوب و مرتبه ولي فعلا اندازه يه نقطه هستي. بعد از اينكه از مطب اومديم بيرون زنگ زديم و به هر دوتا مامان بزرگت گفتيم كه تو هستي. خيلي خوشحال شدند. امروز از صبح يك بند تلفن داشتم و همه اومدنت را تبريك گفتند.جالبه كه بدوني همه دور بري ها چند وقت بود كه خواب مي ديدند تو داري ميايي و همه هم بدون استثنا خواب ديدند كه تو دختري. منم فكر مي كنم كه دختري ولي قبلش دوست دارم كه سالم باشي.

مي خواستم عكس اولين سونوگرافي ات را اينجا بذارم كه نتونستم. آخه امروز اصلا نمي تونستم وارد بلاگر بشم حالا هم كه وارد شدم عكس را آپلود نمي كنه.اولين كادوات را هم از خاله ام گرفتم يك جفت جوراب سفيد با گلهاي صورتي. سعي مي كنم فردا عكس ها را بذارم.

خيلي خسته هستم ميرم بخوابم شب به خير كوچولوي عزيزم



Sunday, January 13, 2008

جواب آزمايش مثبت بود


امروز مطمئن شديم كه يك مهمون كوچولو داريم. امروز فهميديم كه يكي مي خواهد با بالهاي فرشته توي خونمون بياد. امروز فهميديم كه خنده اي يا گريه اي كه از هر دوش عشق بلند مي شه مي خواد تو خونمون صدا كنه آهاي منم هستم . نمي دوني كه چقدر خوشحاليم. از امروز خونمون پر از فرشته مي شه خيلي بايد مراقب بشيم.
بايد مراقب مامان باشي و به من قول بدي كه اون رو زياد اذيت نمي كني مي دوني چرا ؟ زياد فكر نكن بعدا مي فهمي . مامانت از امروز بايد خيلي سختي بكشه تا تو بيايي و ما سه تا بشيم بخاطر ما سه نفر اون مشقات زيادي رو بايد بجون بخره و دردهاي زيادي رو بايد تحمل كنه. عزيزم براي اين كه تو بياي ما سالهاست داريم كلنجار مي ريم تا بهترين شرايط رو برات فراهم كنيم. سال قبل مامان بخاطر تو خيلي عذاب كشيد و حرف خورد نكنه بيايي و مامان رو اذيت كني يادت باشه من اجازه نمي دم هيچ كس حتي تويي كه من سالها توي دلم منتظرت بودم مامان رو اذيت كني اونوقت بين من و تو براي هميشه بهم خواهد خورد. پس يادت باشه عزيزم خط قرمز من و تو مامانته.ك
برات خيلي برنامه چيديم و قرار كه از فردا شروعش كنيم سعي مي كنم همه چيز رو برات با جزئياتش بنويسم تا وقتي كه بزرگ شدي بفهمي كه چه جوري بدنيا اومدي. در اول راه باز هم ازت خواهش مي كنم مراقب مامان باشي
يك شنبه 23 دي سال 86

Saturday, January 12, 2008

تا فردا


چند روز پيش با بي بي چك فهميدم كه تو هستي و امروز هم رفتم آزمايش خون دادم. فردا نوبت دكتر دارم تا برم و تحت نظرش باشم. فردا معلوم ميشه كه دقيقا چند وقتته و كي بدنيا ميايي.پس تا فردا

سلام به كوچولوي عزيزم



چند روزه كه مطمئن شدم كه هستي. امروز اينجا رو باز كردم كه بيام از خاطرات مشتركمون برات بنويسم. وقتي بزرگ شدي مي توني بيايي و اونا رو بخوني. مطمئنم كه خوشت مياد. بابايي هم مياد و اينجا برات مي نويسه. مي خواهيم بدوني كه از حالا چقدر دوستت داريم.پس سعي كن تو هم ني ني خوبي باشي و اين چند ماه منو زياد اذيت نكني. باشه عزيزم؟