Tuesday, September 2, 2008

تا فردا



دختر عزيزم ديگه با هم بودنمون به اين صورت داره تموم ميشه. فردا صبح ميريم بيمارستان و تو بدنيا ميايي و ديگه يه جور ديگه با هم بايد زندگي كنيم. ديگه هر وقت خودت گشنه شدي غذا مي خوري و هر وقت كه دلت خواست مي خوابي و مي توني از هر چي كه خوشت نياد اظهار نظر كني. مجبور نيستي تمام و كمال تابع من باشي و هر كاري كه من مي كنم تو هم انجام بدي. از يه جهاتي خوبه و از يه جهاتي هم سخته. ديگه داري وارد يه زندگي مستقل ميشي و مجبوري كه خودت با مشكلاتت مبارزه كني و نمي توني خودتو تو شكم من قايم كني و منتظر بشي تا ببيني كه من چكار ميكنم

اين چند ماه را با هم خوب گذرانديم و تو خيلي دختر خوبي بودي. گرچه اين چند ماه آخر خانه نشين شدم ولي در كل همه چيز به خوبي گذشت. زياد چاق و زشت نشدم. ويار سخت نداشتم. پوستم خراب نشد و شكمم ترك بر نداشت و به كارهاي روزمره خودم تا همين امروز تونستم خودم برسم. اميدوارم بعد از اين هم همينقدر دختر خوبي باشي و روال زندگيمو زياد بهم نزني و خوب و سالم و آروم بزرگ بشي و دل من و بابايي را شاد كني

راستي مامانم و عمه كوچيكه تو اينجان براي مراقبت از ما دوتا. همه دور و بريها هم امروز زنگ زدند و حالمونو پرسيدن. همه دوستت دارن و منتظرتند كوچولوي من و من هم از همه بيشتر. پس تا فردا كه ببينمت و بغلت كنم خداحافظ



No comments: