Monday, December 28, 2009

کلمات جدید

بیش (بشین)
میش ( مرسی)
آبا ( آقا)
گیلا گیلا (شکلات)
دو – سه – چار – پنج


.

Saturday, December 19, 2009

کشتی با پدر

یک


دو


سه


چهار


دختر برنده شد
پدر مغلوب شد


.

Tuesday, December 15, 2009

پانزده ماه و ده روز

وزن : 9200 گرم
قد : 81 سانتی متر


.

Sunday, December 13, 2009

!!!یه اخلاق بد

بعضی روزها خیلی اذیتم میکنی. غذا نمیخوری و جیغ میکشی و همش شیر میخواهی و حسابی خسته ام میکنی. یه اخلاق بدی هم که داری اینه که هر چیزی رو که نمیخواهی بخوری پرت میکنی پایین و تمام آشپزخونه رو کثیف میکنی. من بعد از هر وعده خذای خورده یا نخورده تو باید کل آشپزخونه رو جارو کنم و تی بکشم. اینا رو نوشتم که بدونی همیشه هم دختر خوبی نبودی و به آسونی بزرگ نشدی.

.

Thursday, December 10, 2009

چند تا عکس جدید

!در حال حمله به دوربین عکاسی


بازی تو تخت - تخت مال خواب نیستا!!!



یه خانوم تو مهمونی!


خوشحالی قبل از دد





.

Wednesday, December 9, 2009

دندون هفتم

کلمات جدید:
درد
لالا
داخ(داغ)
بی(بده)
عزیز
للام (سلام)
در

راستی دندون هفتمت هم در اومد


.

Sunday, November 29, 2009

جدیدها

کلمات جدید:
دالی
بریم
ببین
الو
هیس
الو بر (الله اکبر)
حم (حموم)

جملات جدید:
بریم دد
ببین بابا

کارهای جدید:
ادای عطسه و سرفه همه رو درمیاری
چند وقته زمین رو میگیری و بلند میشی ولی یک هفته است چند قدم هم تنها راه میری
با مهر و تسبیح و چادر نماز میخونی(مثلا)
به همه ظرفهای در دار علاقه داری و هی دوست داری درهاشونو باز و بسته کنی
تمام درها و کشوهای کابینت را باز می کنی و میخواهی توشونو بررسی کنی . دیگه اصلا نمیتونم تنهات بزارم
تلفن را کنار گوشت میزاری و الو میگی و صحبت میکنی
خوشبختانه با وان و کالسکه ات آشتی کردی
بیشتر حرفها رو میفهمی و به سوالاتم جواب میدی (البته بیشتر جوابهات منفیه)


.

Sunday, November 1, 2009

گل

دایی کوچیکه ات میگه : بزرگ کردن بچه مثل پرورش گل میمونه. با اینکه نمیتونه حرف بزنه با رشدش ازت تشکر میکنه

.

Saturday, October 17, 2009

لالایی

وقت خوابیدنت همیشه این لالایی رو برات می خونم که خیلی دوسش داری و فورا میخوابی

لا لا لا لا لا لا
لا لا گل من
لا لا لا لا لا لا
لا لا عزیزم

عزیز دل مامان بخوابه
لا لا دل من

دخترک من بخوابه
لا لا عزیزم


لا لا لا لا لا لا
لا لا گل من
لا لا لا لا لا لا
لا لا عزیزم

.

Sunday, October 11, 2009

روزانه

حسابی ددری شدی و باید حتما عصرها بریم یه دور بزنیم و خدا رو شکر دوباره تو کالسکه میشینی

خدا نکنه صبحها بیدار شی و ببینی بابایی داره میره سر کار یک جیغ و دادی راه میندازی که نگو و نپرس

بخاطر واکسن یکسالگی چند روز تب کردی ولی دیگه خوب شدی

بیا آخرین کلمه ای هست که یاد گرفتی و زیاد استفاده میکنی هم بجای بیا و هم بجای بده بکار میبری

چند روزه که سعی می کنی بدون تکیه به جایی بایستی ولی هنوز نمیتونی و میفتی

تنها چیزی که با علاقه میخوری دنت موزی هست و والسلام بقیه چیزها با کلی ادا و اصول و قصه و کارتون باید همرا بشه تا بخوری

.

Sunday, October 4, 2009

سیزده ماه

سیزده ماهه شدی عزیزم

چند روز بعد از تولدت رفتیم شمال و 2 هفته موندیم. به تو که بیشتر از من خوش گذشت چون حسابی همه تحویلت می گرفتند و باهات بازی می کردند و نمیذاشتند احساس تنهایی کنی و فقط وقتهایی که خواب آلود یا گرسنه میشدی میومدی سراغ من. اونجا اشتهات هم بهتر شده بود و کم و بیش غذا میخوردی البته وقتی که من دور و برت نبودم

درست از روز تولدت شروع به چهار دست و پا رفتن کردی ولی هنوز راه نمیری

دیگه از وان و حموم خوشت اومده و حسابی آب بازی می کنی و لذت میبری

کلمات هم که میگی اینها هستند (تقریبا همیشه بجا بکار میبری و واضح تلفظ می کنی):
بیا - ماهی - دایی -آب - دد - ماما -بابا- به به -نه

یکی دوبار هم گفتی : نی نی - پیشی ولی دیگه نگفتی

طبق معمول بچه های این دوره عاشق تلفن و موبایل و کنترل تلویزیون هستی

از دارو متنفری و به محض اینکه قطره چکان را تو دستم میبینی با گریه فرار می کنی

وقتی صدای زنگ در و یا زنگ تلفن را میشنوی خوشحال میشی و با خنده میگی بابا

.

Friday, September 11, 2009

عکسهای تولد یکسالگی

روز تولدت








کیک ات


روز قبل از تولدت


Thursday, September 10, 2009

کارهای جدید

چهار دست و پا راه میری ولی چون سرعتت زیاد نیست هر وقت که عجله داری باز هم سینه خیز میری
مبل ها رو میگیری و بلند میشی و با اتکا به مبل در عرضش راه میری
دوباره از کالسکه بدت اومده و نمیشینی
از وان هم خوشت نمیاد و دوست نداری توش بشینی و بازی کنی
روابطت با بابایی خیلی خوبه و وقتی از سر کار میاد مدام دور و برش میچرخی و اگه بره تو اتاق دنبالش میری و صداش میکنی: بابا بابا
اشتهات یه ذره کوچولو بهتر شده ولی کماکان یه وعده درست غذا نمیخوری
با هر آهنگی دست میزنی و سر تکون میدی و میرقصی
از بچه ها خیلی خوشت میاد و توی تلویزیون یا تو خیابون براشون ذوق میکنی
وقتی یه کتاب یا مجله دستت میگیری ورق میزنی و سعی میکنی با کلمات خودت اونو بخونی
با هر کس تلفنی حرف بزنم حتما باید گوشی رو بگیری و خودت هم صحبت کنی
دوست داری چراغها رو روشن و خاموش کنی و در همه کمدها رو باز و بسته

عکسها باشه واسه پست بعد


.

Sunday, September 6, 2009

آزمایش

آزمایشهات رو گرفتیم. دکتر گفت کمی عدم جذب مواد غذایی داری و برای همین اشتها نداری و خوب وزن نمی گیری و داروهای لازم را داد و خدا کنه که خوب جواب بده

تو پست بعدی عکسهای تولدت را میزارم


.

یکسال

قد: 79 سانتی متر
وزن : 8600 گرم


.

Wednesday, August 19, 2009

بی اشتهایی

بخاطر بی اشتهایی ات رفتیم دکتر. گفت ظاهرا که مشکلی نداری و بخاطر وابستگی شدیدت به شیر مادر هست که غذا نمیخوری. با این حال یک سری آزمایش نوشت که مطمئن بشه مشکل خاصی وجود نداره. امروز رفتیم و آزمایش هات را انجام دادیم تا جواب بگیریم و ببریم به دکتر نشان بدیم


.

Monday, August 17, 2009

یازده ماه و یک هفته

وزن: 8500 گرم
قد: 78 سانتی متر

.

Tuesday, August 4, 2009

یازده ماه

یازده ماهه شدی.

خوب میشینی و سینه خیز خیلی تند میری و سعی میکنی وسایل خونه را بگیری و بلند بشی.

بیشتر بعد از ظهرها با هم میریم بیرون و وقتهایی که من کار دارم با بابایی هم میری بیرون و حسابی بهت خوش میگذره و بهانه جویی نمیکنی

اشتهات اصلا بهتر نشده و تقریبا فقط شیر میخوری و بعضی روزها ، بعضی وقتا چند تا قاشق ماست یا خامه میخوری

بغل دو تا دندونهای بالایی ات رو لثه ات نیش زده و داری اون دو تا دندون را هم در میاری و بعضی روزها خیلی بیقراری میکنی وشبها هم خیلی بیدار میشی امیدوارم این چند تا دندونت هم زود در بیاد و همه چیز به حالت عادی در بیاد


.

Saturday, July 25, 2009

تازه چه خبر؟

دوست داری خودت غذا بخوری ولی بیشتر کثیف کاری میکنی تا غذا خوردن


تو تختت نمی خوابی ولی توش بازی میکنی


شکار لحظه ها توسط مامان


کتاب میخونی و بعدش هم پاره می کنی


بالاخره حاضر شدی تو کالسکه بشینی

Tuesday, July 21, 2009

کالسکه

دوتا دندون دیگه هم با فاصله دو روز در آوردی. حالا دوتا بالا و دوتا پایین دندون داری

کم کم به کالسکه عادت کردی و اغلب عصرها با هم میریم بیرون آخه اولها که با کالسکه میرفتیم گریه میکردی و نصفه راه باید بغلت می کردم

اصلا به غذا خوردن تمایل نشون نمیدی و فقط شیر میخوری. البته دوستام میگن این چهار تا دندون اول سخته بعدش دیگه رو روال می افتی

همه جای خونه با سینه خیز میری و دنبالم راه میفتی و به همه چیز دست میزنی و من باید چهار چشمی مواظبت باشم و روزی 1000 بار دستهات رو بشورم



.

Monday, July 13, 2009

دندون






دومين دندونت هم در اومد. يكي بالا. حالا وقتي ميخندي ميتونيم اونا رو ببينيم دخترك خوش اخلاق ولي بد غذاي من


.

Saturday, July 11, 2009

خواب










وقتي ميخوابي دلم برات تنگ ميشه كوچولوي من


.

Tuesday, July 7, 2009

زمان








دلم نميخواد زود بزرگ بشي عزيزم
دوران نوزادي تمام شد و شش ماه اولت به سرعت گذشت و كمتر از دو ماه ديگه يكساله ميشي
سخته ولي زمان خيلي سريع ميگذره و برامون فقط حسرت روزهاي از دست رفته را باقي ميگذاره
ميدونم به دلم براي اين روزات خيلي تنگ ميشه: اولين لبخندت - اولين كلماتت‏ ‏- اولين دندونت – اولين نشستنت و بزودي اولين قدم هايت
كاش ميشد زمان را نگه داشت و لااقل گذر اونو آرومتر كرد. دلم نميخواد ازم جدا بشي- ازم دور بشي و مثل الان ديگه دوستم نداشته باشي
قول ميدي هميشه به اندازه الان دوستم داشته باشي عشق كوچولوي من؟


.

Monday, July 6, 2009

ده ماه






قد:‌74 سانتي متر
وزن:‌8300 گرم


نه و ماه و نيم بودي كه اولين دندونت در آمد و تونستي راحت بشيني البته قبلش با تكيه به بالش مينشستي

سينه خيز هم ميري و كلماتي كه بلدي تقريبا هميشه بجا بكار ميبري

ديروز چك آپ داشتي و دكتر گفت قدت خوب بلند شده وليي وزنت كمتر از قبل اضافه شده و احتمالا بي اشتهايي ات بخاطر دندون در آوردنته

با آهنگهاي شاد دست ميزني و سر تكون ميدي و سعي ميكني برقصي

هنوز شير مادر را به هر غذايي ترجيح ميدي و خيلي بد دارو ميخوري

براي اولين بار دريا رفتي خيلي خوشت اومد البته نگذاشتم تو آب بري ولي پاهات رو كه به آب زدم خيلي دوست داشتي


.

Saturday, May 23, 2009

د د

مامانم اينجاست و حسابي باهاش جور شدي و من دارم كم كم به كارهاي عقب مونده ام ميرسم
وقتي حاضر ميشيم و ميخواهيم بريم بيرون ميگي دد
غذا هم پلو مرغ و پلو ماهيچه ميخوري و از ميوه ها هم سيب و موز و طالبي. البته ميوه ها رو بيشتر از غذاها دوست داري و با پلوها حتما بايد ماست بخوري تا حاضر بشي دهنتو باز كني
چند روز ديگه ميخواهيم بريم شمال ديدن فاميلها


.

Saturday, May 9, 2009

هشت ماه

وزن:‌ 7900 گرم
قد: 68 سانتي متر


.

Wednesday, April 29, 2009

ماما

پانته آ سر اولين سفره هفت سين زندگي اش


قبل از سفر


روز تولد مامانش


هنوز نميشيني و سينه خيز هم نميري دندون هم در نياوردي ولي منو ماما صدا ميكني




.

Wednesday, April 22, 2009

بابا - نه- آب

نميتونم عكس آپلود كنم نميدونم چرا
خوبي ولي از وقتي از مسافرت برگشتيم همش به من ميچسبي
چند تا كلمه ميگي البته خيلي بجا بكار نميبري ولي مدام تكرار ميكني: بابا - نه - آب
دارم كم كم عادتت ميدم كه با بابات هم بموني و گاهي باهاش ميري بيرون و خوشبختانه خوشت مياد و گريه نميكني
اشتهات اصلا خوب نيست و با بيميلي غذا ميخوري
خوابت هم كم شده و در طول روز يه بار خوب ميخوابي و يه بار هم يه چرت كوچيك ميزني
ديگه با افراد جديد غريبي نميكني و با همه ميخندي


.

Monday, April 6, 2009

هفت ماه

هفت ماهت هم تموم شد. هنوز شمال هستيم. حسابي به اينكه دور و برت شلوغ باشه عادت كردي و ديگه وقتي ميريم مهموني لااقل يك چرت كوچيك ميزني. كلي جاها عيد ديدني رفتيم و كلي هديه هم گرفتي. آخر هفته برميگرديم خونه و اميدوارم وقتي بازم با هم تنها ميشيم زياد اذيتم نكني


.

شش ماه و نيم

وزن : 7500 گرم
قد‌ :‌67 سانتي متر

.

Monday, March 16, 2009

واكسن

امروز واكسن شش ماهگي ات را با دو هفته تاخير زدي بخاطر سرما خوردگي ات نتونسته بوديم سر وقت بزنيم. تازه چند روز بود كه بهتر بودي و داشتي به روال عادي بر ميگشتي كه حالا بيقراري هات بخاطر واكسن شروع شده. من همش مراقب هستم كه تب نكني و استامينوفن را به موقع بخوري. اميدوارم زود سر حال بشي و امسال كه اولين عيد سه نفري مان هست را در سلامت كامل با هم باشيم

.

Tuesday, March 10, 2009

بهتري

بهتر شدي عزيزم و دو روزه كه آنتي بيوتيكت تموم شده و اشتهات داره كم كم برميگرده ولي بايد با دكتر تماس بگيرم و ببينم كي ميتونيم واكسنت را بزنيم

ديروز براي اولين بار غلت كامل زدي و روي شكمت برگشتي و برعكس. خودت هم انگار ميدونستي كه يه كار جديد انجام دادي و همش ميخنديدي

امروز هم براي اولين بار سوپ خوردي و خدا را شكر خوشت اومد

.

Sunday, March 8, 2009

بخاطر تو

من بخاطر انجام دادن كارهاي تو و كارهاي خونه ناراحت نيستم ولي بخاطر همه كارهايي كه بخاطر وجود تو ازشون محرومم ناراحتم


.

Saturday, March 7, 2009

وقتي

وقتي كه خوابت مياد و با دستهاي كوچولوت چشمات را ميمالي
وقتي بغلت ميكنم دستات رو دور گردنم حلقه ميكني
وقتي ازت كمي دور ميشم سرت را با من ميچرخوني
وقتي شير ميخوري و سير ميشي و بهم لبخند ميزني
وقتي گريه ميكني و تا ميايي تو بغلم آروم ميشي
وقتي داروهاي بدمزه ات را با گريه ميخوري ولي بعدش بهم ميخندي
وقتي كه خسته ميشم خودت را برام لوس ميكني و سعي ميكني باهام حرف بزني و دلم را بدست بياري
وقتي برات موسيقي ميزارم با دقت گوش ميدي و به من نگاه ميكني
وقتي خيلي خسته ميشي سرت رو به شونه ام تكيه ميدي و چشمات را ميبندي
وقتي برات قصه ميگم ساكت ميشي و بهم گوش ميدي
وقتي ميخوام ازت عكس بگيرم بهم نگاه ميكني و ميخندي
وقتي سير شير ميخوري تو بغلم ميخوابي
وقتي كه مثلا ميخواهي منو ببوسي و با دهنت لپم را مي مكي
وقتي دلت ميخواد بغلت كنم دستات را بالا ميگيري و سعي ميكني باهام حرف بزني
وقتي كه دلت خوراكيهاي سر سفره را ميخواد و بهت نميديم اعتراض ميكني
وقتي زل ميزني به تلويزيون و با دقت تماشا ميكني
وقتي غريبه ها رو ميبيني و گوشه هاي لبت مياد پايين و ميخواهي گريه كني ولي وقتي بغلت ميكنم بهشون ميخندي
وقتي از خواب ميپري و گريه ميكني ولي با صداي لالايي من آروم ميشي و دوباره ميخوابي


وقتي...وقتي...
اينطور وقتا بيشتر از هميشه دوستت دارم عزيز كوچولوي من


.

Tuesday, March 3, 2009

شش ماه

شش ماهه شدي عزيزم ولي نرفتيم واكسنت را برنيم چون هر دومون سرما خورديم و بايد صبر كنيم تا خوب بشي

از وقتي سرما خوردي اشتهات كاملا كور شده. غذاي كمكي ات را كه اصلا نميخوري شير هم با بي ميلي و با فاصله ميخوري و مدام بيقراري ميكني

داروها را هم ديگه نپرس كه با چه جيغ و داد و فريادي بهت ميدم. اميدوارم زود خوب بشي چون هر دومون خيلي خسته شديم

.

Tuesday, February 24, 2009

پنج ماه و بيست روز

وزن: 7300 گرم
قد: 66 سانتي متر

دوباره رفتيم دكتر. وزنت زياد اضافه نشده بود و رفلاكست هم ادامه داره. يك سرماي مختصر هم خورده بودي كه دكتر برات دارو داد . حريره بادوم هم بايد برات شروع كنم تا 6ماهت كه شد سوپ را امتحان كنيم

دكتر گفت چون معده ات خيلي حساسه فعلا غذاي خانگي بهت ندم و همين حريره بادوم و پوره برنجي آماده ،سبكه و غني شده هم هست و برات مناسبه


داري كم كم بابايي ميشي.وقتي بابات از راه ميرسه براش دست و پا ميزني و تا بغلت نكنه آروم نميگيري و نميدوني بابايي چه ذوقي ميكنه

.

Wednesday, February 18, 2009

عكس هاي داغ داغ

دوست داري خودت غذا بخوري


اين عكس ها رو چند ساعت پيش ازت گرفتم




مسافرت خوب بود و خوش گذشت.داري كم كم به شلوغي عادت ميكني ولي هنوز هم تو شلوغي و روشنايي نميخوابي

بعد از نوشتن پست قبل همون شب تا ساعت يك بيدار بودي و آواز ميخوندي و نگذاشتي من ساك سفرمون رو ببندم و نتيجه اين شد كه بجاي 8 صبح ساعت 4 بعد از ظهر حركت كرديم

هنوز كمي رفلاكس معده داري و حساسيت رو پوستت هم كاملا خوب نشده بايد قبل از 6ماهگيت يه بار ديگه بريم دكتر

غذاي كمكي ات فقط پوره برنجي ساده است كه دوست داري و با رغبت ميخوري ولي ديروز برات فرني آرد برنج درست كردم كه بالا آوردي و ديگه بهت ندادم بس كه همه ميگفتند اين غذاهاي آماده خوب نيست و خودت درست كن اين كار را كردم كه پشيمون شدم

لثه ات همچنان ميخاره و كمي هم سفيد شده ولي هنوز دندونت در نيومده اميدوارم فقط همزمان با واكسن 6ماهگيت در نياد

چند روزه كه علاوه بر دست خوردن ياد گرفتي و شست پات رو هم ميخوري و با دهنت هم صدا در مياري و وقتي من همون كار را ميكنم با من تكرار ميكني

علاقه ات به موسيقي كلاسيك داره بيشتر ميشه و تقريبا هميشه با صداي موسيقي ملايم بيكلام آروم ميشي. الان هم برات ساكسفون گذاشتم تا بتونم اين چند خط را بنويسم

.

Wednesday, February 4, 2009

غذاي كمكي






غذاي كمكي را شروع كرديم البته فقط پوره برنجي ساده تا 6 ماهت هم تموم بشه. روز اول بيشتر استقبال كردي تا روز دوم و امروز هم باز به نسبت خوب خوردي


الان ديگه حسابي غلت ميزني و ميچرخي و براي خودت بازي ميكني و وقتي باهات حرف ميزنيم باصدا ميخندي


ديگه بعد از حموم گريه نميكني و اين خيلي خوبه چون گريه هات بعد از حموم خيلي خسته ام ميكرد و نميذاشتي درست بهت روغن و لوسيون بزنم و لباس تنت كنم


ساعت خوابت هم داره كم كم درست ميشه و حدود يك هفته است كه بين 10 تا 11 شب ميخوابي


فردا ميخواهيم بريم شمال. اين سومين مسافرتت هست


.

Tuesday, February 3, 2009

پنج ماه

.

قد : 64 سانتي متر
وزن :‌ 7100 گرم
دور سر 42 سانتي متر

.

Saturday, January 31, 2009

وابستگي



داري بزرگ ميشي عزيزم

ديگه آدمها و جاهاي جديد را تشخيص ميدي. با بعضيا غريبي ميكني و با بعضي ها هم زود جور ميشي. خيلي بيشتر از پيش به من وابسته شدي. نميتونم تنهات بزارم پيش كسي و برم به كارهام برسم. هفته پيش كه مامان اينجا بود يك ساعت پيشش موندي تا من برم آرايشگاه ولي از وقتي بيدار شدي همش گريه كردي و وقتي من برگشتم فقط به من چسبيده بودي و تا يكي دو روز هم اصلا بغل مامان نمي رفتي از ترس اينكه من نباشم. راستش من هم خيلي بهت وابسته شدم و اگه بيرون هم برم زود دلم برات تنگ ميشه و دلم ميخواد زود برگردم پيشت.

خدا را شكر كه فعلا تصميم ندارم برم سر كار وگرنه به هر دوي ما خيلي سخت مي گذشت



Monday, January 5, 2009

واكسن



دو روز پيش واكسن چهار ماهگي را هم زدي. يك روز تب كردي و خدا را شكر امروز بهتر بودي. خيلي نگران بودم ولي نميدونم از دفعه پيش بهتر بودي يا اينكه من ميدونستم با يه ني ني تبدار بايد چكار كنم