Saturday, August 30, 2008

هفته آخر



هفته آخره و من حسابي خسته ام. همه ميگفتن كه ماه آخر خيلي سخت ميگذره ولي من خوب بودم و زياد با قبل تفاوتي نداشتم ولي حالا كه تو روزهاي آخر بسر مي برم، انگاري هر ساعت به اندازه يه روز ميگذره. همش خسته ام و درد دارم. حتي ديگه با دراز كشيدن هم راحت نيستم و خستگي ام كم نميشه. همش عصبي هستم و معده ام همش منقلبه و نمي تونم بشينم و راه برم و خم و راست شدن برام دردناكه. فقط به اين اميد هستم كه چند روز بيشتر نمونده ولي در عين حال استرس اينم دارم كه وقتي تو بيايي چي ميشه؟ چه جور نوزادي هستي و من چطوري ميتونم ازت مراقبت كنم؟ خيلي كارهاست كه بلد نيستم و بايد ياد بگيرم اونم كارايي كه آموختني نيست و بايد با تجربه بدست بياد. اين چند ماه را كه با هم خوب گذرانديم و اميدوارم از پس بقيه اين راه سخت هم بتونم بر بيام



Wednesday, August 20, 2008

چه شكلي هستي؟



اين روزها همه حال تو رو مي پرسند و همه مي خواهند بدونند كه تو كي ميايي. بالاخره از ديروز ميتونم به همشون تاريخ دقيق بگم. ولي جالبه ميدوني سوال بعدي اكثرشون چيه؟ همه مي گن كه فكر ميكني چه شكلي بشه؟ آخه من از كجا بدونم؟ بابايي ميگه تو شكل من ميشي ولي خودم فكر ميكنم كه قيافه ات مخلوطي از چهره ماها بشه ولي يه چيزو تقريبا مطمئنم و اونم اينه كه چشات رنگي ميشه. آخه ما هر دو طرف فاميل چشم هاي رنگي زياد داريم و هر كسي هم كه تا حالا خواب تو رو ديده با چشاي روشن و موهاي تيره ديده. ديگه زياد نمونده، اين دو هفته را هم صبر كنند جوابشونو مي گيرند. ولي قبل از هر چيز مي خوام كه سلامت و آروم باشي عزيز كوچولوي من اگه خوشگل هم باشي كه بهتر




Tuesday, August 19, 2008

فقط 2 هفته ديگه



خوب ديگه عزيزم ديگه داريم به آخرهاي راهمون نزديك ميشيم. فقط 2هفته مونده كه تو بدنيا بيايي. امروز دكتر بودم و تاريخ دقيق بهم داد. اگه خدا بخواد و قبلش مشكلي پيش نياد تاريخ تولدت 13شهريور ميشه

اوضاع و احوال رشدت هم خوب بود و كلا همه چيز داره روال عاديشو طي مي كنه. فقط ميمونه بيخوابي ها و خستگي هاي من كه اونم تو ماه آخر طبيعيه و جاي نگراني نداره.وضعيت قند و فشار خونم نرماله و ورم غير عادي ندارم و اضافه وزنم هم كاملا طبيعي بود(حدود 7كيلو از اول بارداري) كه هم دكتر خودم و هم دكتر تغذيه راضي بودند. اميدوارم اين دو هفته هم همه چيز به خوبي پيش بره و تو بيايي و خانواده كوچيك ما تكميل بشه

راستي يادم رفت بگم . بابايي اينقدر خوشحاله و روز شماري مي كنه و بيصبرانه منتظرته كوچولوي من. من هم همينطور


Monday, August 11, 2008

پذيرش بيمارستان


بعضي وقتا دراز ميكشم و باهات خلوت ميكنم. به حركتهات دقت مي كنم و باهات حرف ميزنم. راستش دلم نمي خواد اين روزهاي قشنگ به اين زودي تموم بشه، ولي خوب هر چيزي يه زماني داره و مهلتش به پايان ميرسه ولي مطمئنم بعدا هم ميتونيم روزهاي خوبي با هم داشته باشيم .

ديروز نوبت دكتر داشتم و همه چيز مرتب بود. صداي قلب كوچولوت را كه تند تند ميزد شنيدم و كلي ذوق كردم. اين روزها كه اينقدر من و تو به هم وابسته هستيم خيلي قشنگه. ولي تو خيلي بايد صبر كني تا بتوني بفهمي كه من چي ميگم


دكتر نامه پذيرش بيمارستان را بهم داد. هنوز حدود سه هفته تا تولدت مونده ولي گفت كه ممكنه هر لحظه دردهام شروع بشه كه در اين صورت بايد برم بيمارستان و تحت نظر باشم. اميدوارم كه اين چند هفته هم بدون مشكل پيش بره و تو به موقع بدنيا بيايي و خانه كوچك ما را غرق شادي و روشنايي كني.


Sunday, August 3, 2008

بالاخره تمام شد



بالاخره تمام شد. نه تو هنوز بدنيا نيومدي عزيزم فقط جمع و جور كردن خونه و تغيير دكوراسيون و چيدن وسايل تو تموم شد. هنوز يك ماه مونده و من و بابايي شمارش معكوس را براي ورود تو شروع كرديم