Monday, October 31, 2011

اراده

یه چیز جالب که تو وجودت هست و من خیلی دوستش دارم اینه که خیلی با اراده هستی. وقتی یه تصمیمی می گیری دیگه پاش وای می ایستی. مثل از پوشک گرفتنت که یه روز صبح پاشدی و گفتی دیگه نمیخوام پوشک بپوشم و رو حرفت هم وایسادی و کثیف کاری هم اصلا نکردی

بعدش هم که گفتی برام تخت جدید بگیرید و قول میدم توش بخوابم( تو تخت و پارک بچگی ات فقط چند ماه اول خوابیدی) و اینکار رو هم کردی و از همون اولین شب توش خوابیدی ولی من هم کنارت میموندم.

ازم خواستی شبها پیشت بمونم تا خودت بهم بگی که دیگه میتونی تنها تو اتاقت بخوابی و من هم به حرفت احترام گذاشتم و با سابقه ای که از اخلاقت داشتم میدونستم که بزودی این کار رو می کنی و همینطور هم شد و یه شب بعد از اینکه شیرت رو خوردی و قصه شبت رو هم خوندم گفتی وقتی خوابم برد برو تو تخت خودت بخواب و از اون شب دیگه تنها خوابیدی و اگه هم شب بیدار میشی اصلا گریه نمیکنی و فقط صدام میزنی که بهت آب یا شیر بدم

تو دختر کوچولوی عزیز و با اراده من هستی که خیلی زود داری بزرگ میشی ولی دلم میخواد زمان رو نگه دارم و بیشتر از بچگی ات لذت ببرم

.

Monday, October 17, 2011

بازی

این روزها مرتب به مهد کودک میری و با خاله جدیدت هم که از اول مهر عوض شده بود اخت گرفتی و به همه میگی که من دیگه بزرگ شدم و میرم کلاس دو( که منظورت کودکستان دو هست).

غذا خوردنت خیلی بهتر شده و بعضی چیزهارو که قبلا اصلا نمیخوردی حالا میخوری مثل تخم مرغ و پنیر و مایونز. متاسفانه به پفک هم علاقه پیدا کردی ولی من زیاد برات نمیخرم.

علاقه ات به نقاشی کماکان باقیه و وقت زیادی رو صرف نقاشی کردن میکنی. ولی عروسک بازی و خاله بازی هم میکنی و ماشین و توپ رو هم خیلی دوست داری. و من عاشق اینم که وقتی داری با خودت بازی میکنی و با دوستهای خیالی ات حرف میزنی بشینم و تماشات کنم

.