Sunday, October 12, 2008

چهل روزه شدي عزيزم



سلام كوچولوي عزيزم
خيلي وقته نيومدم اينجا كه باهات حرف بزنم. راستش خودت نذاشتي و من ميخوام الان برات بگم كه اين مدت چكارها كرديم

اول از همه بگم كه وقتي يك ماه شدي ماماني (مامان من) برگشت شمال و ما با هم تنها شديم. خيلي سخت بود به تنهايي از عهده همه كارها بر اومدن. نه مي تونستم به موقع غذا بخورم و نه مي تونستم براي كاري برنامه ريزي كنم چون هر لحظه ممكن بود تو بيدار بشي و شير بخواي يا اينكه از صدايي بترسي و از خواب بپري. چند روز قبل از اينكه يه ماه بشي دل دردهاي شبانه ات شروع شد و همراه اون بيقراري ها و گريه هات كه من نميدونستم بايد چكار كنم. شربت گريپ ميكچر(نميدونم درست نوشتم يا نه) بهت ميدادم ولي زمان آروم گرفتنت كوتاه بود و دوباره شروع ميكردي به گريه كردن تا اينكه از خستگي خوابت ميبرد و تمام مدت گريه هات من و بابايي تو رو روي شكمت ميگرفتيم و نوبتي راه ميبرديم تا كمي آروم بگيري

وقتي يه ماه شدي رفتيم دكتر . قد و وزنت خيلي خوب بالا رفته بود قد 55 و وزنت 4300 گرم شده بود و دكتر گفت مشكل خاصي نداري و همه بچه ها اين حالت را از حدود يك ماهگي پيدا مي كنند و چون خوب وزن گرفتي و قدت بلندتر شده جاي نگراني نيست. ولي يك داروي ديگه داد كه گفت قويتره و از امشب اونو بهش بدي كه زودتر دل دردت خوب بشه. ما هم با هزار بدبختي دارو(colic aid) را پيدا كرديم (چون خارجي بود و گير نميومد) و از همون شب شروع كرديم . حالت بهتر نشد كه بدتر شد. گريه هات شديدتر شد و پاهاتو تو دلت جمع مي كردي و به هيچ وجه ساكت نميشدي.چند روز و چند شب را با بدبختي گذرانديم و تا اينكه يك شب كه حالت از هر شب بدتر شده بود و من تو رو تو بغل گرفته بودم و راه مي رفتم و همراهت گريه ميكردم و ديگه من و بابايي نميدونستيم چكار كنيم كه آروم بگيري رفتيم يك كلينيك شبانه روزي اطفال. دكتر مهربوني كه اونجا بود اول ما رو آروم كرد و گفت كه خيالمون راحت باشه هيچ مشكلي نيست و همه بچه ها تو اين سن اينجوري ميشن و چاره اش هم علاوه بر داروها بغل كردن و رو شكم گرفتن و راه بردن ، گذشت زمانه و سن بچه ها هر چه بالاتر بره بهتر ميشن. بعدش يه داروي ديگه داد و گفت سه شب متوالي بهت بديم و كم كم بهتر ميشي.ما هم كه كمي خيالمون راحت شده بود برگشتيم خونه و از فرداي اون شب داروي قبلي را قطع كرديم تا شب داروي جديد را بهت بديم و خيلي جالب بود چون هنوز داروي جديد را بهت نداده بوديم آروم گرفته بودي و حتي شب هم زياد بيقراري نكردي و كل روز را راحت خوابيدي و ما حتي اون شب داروي جديد را هم شروع نكرديم. فهميدي چي شد؟ به اون دارو حساسيت داشتي و حالت را بدتر كرده بود و ما نفهميده بوديم تا اينكه قطعش كرديم. خدا را شكر كرديم كه زود فهميديم ولي خيلي دلمون برات سوخت و عذاب وجدان گرفته بوديم كه باعث شده بوديم تو بيشتر درد بكشي. خلاصه اينكه حالت بهتره و داروي جديد را هم كه بهت داديم بهتر شدي و كمتر بيقراري ميكني و كم كم خوب ميشي و ساعت هاي خوابيدنت هم منظم تر شده. البته بد جور بغلي شدي و وقتايي كه بيداري تنها نميموني و ميخواهي تو بغل باشي و عملا من و از كار و زندگي ميندازي ولي اشكال نداره قبل از هر چيز ميخوام كه سلامت باشي و ديگه درد نكشي

امروز هم 40 روزه شدي و بزرگترا ميگن كه از امروز كم كم بهتر ميشي و به محيط عادت مي كني و سيستم خواب و بيداري ات هم نظم بيشتري ميگيره و من دعا ميكنم كه اينطور باشه

(براي نوشت اين پست مجبور شدم چهار بار پاشم و بيام سراغت و دوباره برگردم و فكر كنم دو ساعت طول كشيد تا تونستم اين پست را تموم كنم) باورت ميشه؟



No comments: