Saturday, May 31, 2008

روزانه

· حال هر دومون خوبه. چند روز پيش دكتر بودم . سونو گرافي نكرد ولي از رو شكمم وضعيتت را بررسي كرد و صداي قلبتو شنيد و گفت همه چيز مرتبه و تاريخ تولدت هم اواسط شهريوره.

· بابايي دوست داره اين چند روز تعطيلي كه در پيش هست بريم شمال. ولي من ترجيح ميدم خونه بمونيم. آخه دلم نمي خواد به هيچ وجه حتي چند درصد مشكلي براي تو پيش بياد عزيزم.

· لگدهات بيشتر و محكمتر شده و من كاملا در هر وضعيتي باشم حسشون ميكنم ولي هر وقت بابايي را صدا ميزنم كه اونم حركت هاتو حس كنه تا طفلكي دستشو ميذاره رو شكمم ساكت ميشي و اصلا تكون نمي خوري. طفلكي بابايي دلم براش خيلي سوخت.

· هنوز برات خريد نكرديم. داريم درباره تغييرات كلي كه تو خونه ميخواهيم بديم فكر مي كنيم و وقتي به نتيجه قطعي برسيم ميريم واسه خريد.



Wednesday, May 21, 2008

احساس


اگه ميدونستم بارداري اينقدر احساس قشنگيه و باعث ميشه هم خودت بيشتر از قبل به خودت اهميت بدي و طرز نگاه اطرافيانت هم بهت اينقدر تغيير مي كنه... خيلي زودتر از اينها باردار ميشدم


Sunday, May 18, 2008

فوتبال



فكر كنم تو حسابي فوتبال دوست بشي بس كه من اين چند وقت همش فوتبال ديدم. جالبه بدوني كه همراه من هيجان زده ميشي و حسابي لگد ميزني



Wednesday, May 14, 2008

خوبيم


خوبيم و مشغول كارهاي عادي روزانه. الان هم 2 روزه بابايي كه از سر كار مياد خونه با هم ميريم و يه مسافت كوتاه قدم ميزنيم و يه هوايي عوض ميكنيم و بر ميگرديم. هوا اين روز ها خوبه همه ميگن كه تو هواي تازه احتياج داري ولي تقصير خودته كه نمي تونم زياد برم بيرون و بهت هواي تازه بدم. آخه بدتر از همه الان كه بهاره آلرژي من هم شديد شده و روزهايي كه باد مياد حتي نميتونم پنجره ها رو باز كنم چون مرتب عطسه ميكنم و بيني ام ميخاره

تو ولي تا اونجا كه من حس ميكنم خوبي و حسابي مشغولي چون مرتب تكون هاتو حس ميكنم و مي فهمم كه حالت خوبه .من هم زياد وزنم اضافه نشده و از ماه اول بارداري تا الان كه تو هفته 23 هستيم كلا 4 كيلو اضافه وزن پيدا كردم كه نرماله نه كمه و نه زياد. خدا را شكر. ولي شكمم بزرگ و گرد شده و حالا از زير مانتو هم معلومه تو با مني



Thursday, May 8, 2008

كتاب



دوتا كتاب كوچولو خريدم. خيلي جالب هستند. اسمشون پدر و دختر و اون يكي مادر و دختره. توصيه هاي كوتاهي درباره تربيت و نحوه برخورد والدين با دختر كوچولوها داره. من كه خيلي خوشم اومد



Sunday, May 4, 2008

پشيماني



من چند روز پيش مامان بدي شدم و تو را اذيت كردم. نه اينكه مستقيما اذيتت كنم. نه. ولي با بابايي حرفم شد و به جاي اينكه كوتاه بيام و بحث و جمع كنم منم جيغ و داد كردم و بعدش هم كلي گريه كردم. تو هم جمع شده بودي يه طرف شكمم و سفت شده بودي و تكون نمي خوردي. ميدونم كه ترسيده بودي و چيزي نمي گفتي. بعدش خيلي پشيمون شدم و اعصابم خورد شد. آخه اگه من ناراحت هستم و بد اخلاقي مي كنم تو كه تقصير نداري كه اينقدر بترسي و اذيت بشي. به خودم قول دادم كه ديگه ناراحتت نكنم و اميدوارم كه بتونم سر قولم بمونم . البته بابايي هم بايد همكاري كنه و اينقدر سر به سر من نذاره. حالا منو ميبخشي كوچولوي عزيزم؟