Saturday, November 10, 2012

چند تا عکس جدید

روز جهانی کودک
روز جهانی کودک
اولین سفر به اصفهان
پارک صدف

پشه

. یه آب نبات رو لیس زدی و گذاشتی رو میز . کنارش منتظری. ازت می پرسم داری چکار می کنی ؟ میگی : می خوام پشه ها که میان اینو بخورند شکارشون کنم !!!ا ...

Monday, October 8, 2012

!!!!!!!!!!

مامان لطفا یه داداش برای من بیار که دختر باشه .

Thursday, October 4, 2012

احساس بزرگی

خدا رو شکر از پیش دبستانی راضی هستی و از اینکه یه کلاس بالاتر رفتی خیلی احساس بزرگی می کنی و تنها روزی که گریه کردی همون روز اول بود ------------------------------------------------------------------- خاله جدیدت رو خیلی دوست داری و از اینکه عصر تو مهد نمی خوابی خیلی خوشحالی و در عوض شبها زود می خوابی و صبح هم تقریبا بیشتر وقتا خودت پامیشی و حاضر میشی ------------------------------------------------------------------- از همون موقع هم که احساس کردی بزرگ شدی مثل همون وقتهایی که یهو تصمیم می گیری و انجام میدی طبق قولی که بهم داده بودی تنها میری تو اتاقت می خوابی و اجازه نمیدی بیام بشینم پیشت تا خوابت ببره و این یعنی کلی زمان برای من که به کارهای آخرشبم برسم و با خیال راحت بخوابم ------------------------------------------------------------------

چند تا عکس از کلاس شنای تابستون

چندتا عکس از تولد چهارسالگی

Saturday, September 22, 2012

اول مهر

دختر عزیزم اینو وبلاگ خودم نوشتم و می خوام برای تو هم بزارم و بدونی که جقدر ناراحت شدم و بدونی که عشق و زندگی من هستی و تحمل اشکهاتو ندارم ---------------------------------------------------------------------------------------- اولین روز مهر همیشه پر از استرسه . بیشتر از شوق و ذوق برای تحصیل که قاعدتا باید وجود داشته باشد و ندارد. ------------------- دخترک من امروز رفت پیش دبستانی یک که طبق دسته بندی مهدکودکش یک سال قبل از پیش دبستانی اصلی است. ----------------------- دخترم اصلا امروز شوق و ذوق نداشت . بر خلاف هفته پیش که برای ورود به پیش دبستانی و یزرگ شدن روز شماری می کرد. ---------------------- دخترک من امروز با گریه بیدار شد. خودش حاضر شد ولی با گریه راه افتاد. دم مهد کودک بازم تو بغلم گریه کرد و با تشویق مربیها که الان جشن شروع میشه و گریمت می کنیم هم آروم نشد. -------------- بالاخره مجبور شدم بزارمش و بیام ولی از همون موقع چهرش جلوی چشممه و اشکاش که یادم میاد اشکای منم حلقه میزنه . ------------- خیلی وقتا صبحها بهانه می گیره ولی زود آروم میشه . ولی امروز یه جور دیگه بود برام. دوست داشتم امروز براش فراموش نشدنی باشه از لحاظ خاطرات خوب ولی فکر کنم بر عکس شد و الان من یه مادر غمگین با عذاب وجدان هستم که نمیتونم حواسمو جمع کنم و همش به دخترکم فکر می کنم که اشک ریخته و نخواسته از من جدا بشه . --------------------

Saturday, July 21, 2012

دخترک من

دخترک عزیزم ----------------- چند وقته نیومدم اینجا از شیرین زبونیهات بنویسم از زود بزرگ شدنت از قد کشیدنت و مستقل شدنت از بازیگوشی ها و خانوم شدنهات ------------------ بازی می کنی و وسط بازی میپری میایی من میبوسی و می گی عاشقتم و من دلم برات پر می کشه اسمتو کلاس شنا نوشتم. هر دفعه با شوق و ذوق میری و وقتی برمیگردی برام تعریف می کنی که چیا یاد گرفتی ----------------- با عروسکات خاله بازی می کنی و بهشون درس می دی و براشون کتاب می خونی بعضی وقتها هوس می کنی تنها بری بخوابی و من نیام برات قصه بگم و حسابی احساس خانوم شدن می کنی ----------------- مثل خودم عاشق گوشواره های جدید و لاک های رنگارنگ هستی گاهی می شینیم با هم لاک میزنیم و طراحی می کنیم و لذت میبریم از زنانگی مون ----------------- هنوز عاشق نقاشی کردن هستی و هیچوقت ازش خسته نمیشی و تند تند دفترات تموم میشه و خیلی هم پیشرفت کردی راستش و چیزای خوشگل می کشی ----------------- امسال فعلا فقط یه بار رفتیم کنار دریا و نتونستم عکس های خوشگل بگیرم چون اینقدر مشغول بازی بودی که نمیموندی ازت عکس بگیرم بعضی شبها که خیلی خسته ام می گی بیا من برات قصه بگم و تو بخوابی و از کتابات برام قصه میخونی و من لذت میبرم ----------------- دوستت دارم عزیز دلم ولی سعی کن ارومتر بزرگ شی که بتونم بیشتر از با تو بودن لذت ببرم

Sunday, May 27, 2012

گفتگو

مامان: پانته آ جون اگه این لباسها رو نپوشی برات کوچیک میشه ها پانته آ کاملا متعجب: اینا چه جوری کوچیک میشن؟ ----------------- صدای گریه شنیدم و دوان دوان اومدم تو هال و دیدم پانته آ ساکته و داره نقاشی می کنه مامان: آخ فکر کردم تو داری گریه می کنی پانته آ : من که نبودم نی نی توی دیوار بود. منظورش بچه همسایه است ----------------- .

Tuesday, February 28, 2012

قلمبه سلمبه

یه فکری به ذهنم رسید*
این کار خیلی خسته کننده است*
راستی امشب از قصه خبری هست یا نه؟*
اگه اینو با این بپوشم به نظرت چطوره؟*
این لباسها رو دوست ندارم، تازه عاشقشونم نیستم*
آخه فکر نمیکنی این گوشواره ها با این لباسها جور نمیخوره؟*
من میخوام با بابا ازدواج کنم ، تو هم برو با دوستت ازدواج کن*

.

Wednesday, February 1, 2012

گفتگو1

امروز تعطیله نریم مهد-
من خیلی کار دارم باید برم-
لااقل بابا بمونه خونه پیشم-


.

Thursday, January 12, 2012

گفتگو

مامان: بیا شربت سرما خوردگی تو بخور
پانته آ: نمیتونم کارای مهمی دارم که باید انجام بدم و وقت ندارم

مامان: منم به بابا میگم که برات جایزه نخره
پانته آ: اشکال نداره. من وقتی بزرگ شدم و بابا کوچیک شد و شربتشو نخورد منم براش جایزه نمیخرم

مامان:شیر میخوری؟
پانته آ: نه . احساس میکنم بوی قهوه میاد برام قهوه بریز


مامان:بیا غذا بخوریم
پانته آ: ممنون مامان. وقتی من بزرگ شدم بعد من غذا درست می کنم و شما میای میخوری


مامان: چرا داری گریه می کنی؟
پانته آ: گریه نمیکنم که . فقط اشک دارم

.