Saturday, August 27, 2011

گوشواره


از وقتي خيلي كوچولو بودي از گوشواره خوشت ميومد. هميشه گوشواره هاي منو مي گرفتي و سعي مي كردي به گوش خودت بزني. ولي من مي ترسيدم كه گوشت رو سوراخ كنم. مي ترسيدم اذيت بشي. ولي بالاخره ديروز رفتيم و گوشت رو سوراخ كردم. البته چند وقتي بود كه ديگه خيلي اصرار مي كردي كه حتما گوشواره داشته باشي و قبول كردي كه كمي دردش رو تحمل كني البته به حرفت عمل نكردي و خيلي گريه كردي ولي بعدش كه ترست ريخت و از مطب اومديم بيرون خوشحال بودي و ازم تشكر كردي كه برات گوشواره گرفتم. راستشو بخواي تحمل گريه هات برام خيلي سخت بود و نزديك بود پشيمون بشم ولي ميدونستم بعدش نظرت عوض ميشه و براي همين تحمل كردم و حالا خيلي احساس خوبي داري و همش تو آيينه خودت رو نگاه مي كني و دوستشون داري

.

No comments: