Tuesday, August 2, 2011

دختر كوچولوي عزيز من

دختر عزيزم وقتي صبحها دستت رو ميزارم تو دستت خاله مهد كودكت و ميبوسمت قلبم فشرده ميشه. دلم نميخواد هيچوقت ازت جدا بشم و تو هم هر روز بدون استثنا ميپرسي :‌مامان خودت ميايي دنبالم و منم بهت اطمينان ميدم كه حتما خودم ميام دنبالت



هر روزي كه ميگذره بيشتر بهت وابسته ميشيم هم من ‏، هم بابايي و اصلا دلمون نميخواد كه از چيزي رنجيده بشي و تمام سعي مون رو ميكنيم كه تو شاد باشي



ديگه داري حسابي خانوم ميشي. چند روزي ميشه كه ديگه پوشك نمي پوشي بدون اينكه اصرارت كنم خودت يه روز صبح پاشدي و گفتي كه ديگه نمي خواهي پوشك بپوشي و رو حرفت هم وايسادي و مشكلي هم نداشتي چه تو خونه چه تو مهد كودك



چند وقت هم هست كه ميگي تخت ميخوام از اينا كه تو مجله و كاتالوگ ميبيني و ميگي كه من ديگه بزرگ شدم و از اون تختها كه مال بچه هاي بزرگه ميخوام و شرطت هم اين بود كه ديگه پوشك نپوشي و ثابت كني كه بزرگ شدي و مطمئن باش تو اولين فرصت با هم ميريم و يه تخت نوجوان خوشگل برات مي خريم و ميدونم كه اونقدر بزرگ شدي كه رو حرفت وايسي و تو تخت خودت تنها بخوابي عزيزم

.

No comments: